آخرین نوشته های ادبی
مقام شامخ معلم
گوش به کلام حکیمانه ی معلم می سپردیم تا از آنهمه معارف بی بدی ...
زبان خداوندگار
من به اعماق می روم....
فریادها ، بازی ها
تمرین گروهی شماره 1
خوش آمدید...
زبان حال دل شاعر
پربیننده ترین ها
نامه ای به دلبر
ساختار و ویژگی شعر (بخش نخست)
صور خیال
شانه ی چوبیت
ساندویچ بدون نوشابه
آخرین اشعار ارسالی
معلم شدم بیاموزم عِلم را
گاه از یاد می برم مطلوب ایام را
واژه ها را پُشت عَلَم میکنم
در این بازی، شعر ها را توأم میکنم
آزمودن کار من نیست
رنج
ای آشنا من را پشیمان نکن
با پریشان حالیات من را پریشان نکن
رفتار رفیقان همچون آینه ای
بر من بینا اثر خواهد گذاشت پس کورم نکن
شمعم و پروانه میخواهد دلم
خلوتی رندانه میخواهد دلم...
تا نبازم در... نبردِ... عاشقی
همچو خود دیوانه میخواهد دلم...
کوله بار قند و شکّر برتو جان آوردهام
در میان دوستان شور جهان آوردهام
آمدم تا در عبور لحظهها بر نام تو
مثل باران بهاری رنگین کمان آوردهام
در دیاری دورتر از شهر ما
در میانِ مردمِ ناآشنا و آشنا
مردی در اوج جوانی ،بی غرور
حرفها میزد ز نزدیک و ز دور
از طریق این فضاهای
از انقلاب و انفجار، از جنگ می ترسم
از ارتباط شیشه ها با سنگ می ترسم
انبار باروتِ جهان آتش گرفته ست
از این مسافت، این همه فرسنگ می ترسم
آخر گشا
ابر گره گشا
ای ابر گره گشا از اندیشه و دین
در کوچهٔ ما ببار هر صبح و پسین
عمری من و راحم، از تو سیراب شدیم
شاداب بکن چو چشمه ابنای زمین
عالمـی عامل چو در راهِ خـدا
راهنمـایـی آشنــا او بـر هـدا
لعـلِ لبهـایش کـلامِ نـور بود
از همه رنگ و ریا بود او جدا
سالروز شهادت علامه مرتضی مطهری
و روز معلم بر همگان گرامی باد
و رسید پنج نفسِ آخرِ عمر...
اوّلی را که کشید
آن همه ثروتِ بی حدّ و حساب
جمله در چشمِ تَرَش
پوچ و بیهوده چُنان باد آمد.
دوّمی را که کشید
کشتنِ ثا
بر من ببخشایید این همه آشفتگی را
خدایا شهرم را امروز بارانی کن
من هنوز از هوای دیروزها مینوشم
ده ساله بودم
و با عموی کدخدایم انگار همساله بودم
کدام فروغ نامور
به دام دروغ باور
دریچه ی گیج آور
در تاریک خانه پرهیز کور
این بیراهه جانبازی ماهور
گاهنامه پیش گیر آمیخته
از شیدایی آرزو امروز
جاده بی تو پر ِ از هول وهراس است عزیز
با تو لبریز ز بوی گل یاس است عزیز
وقت دوری ز تو و عطر نَفَس ها و تنت
یاد تو بر تن من مثل لباس است عزیز
ا
از کنارم می رود رویای تو
مینویسم در سکوتم هر شب از سیمایِ تو
میکشیدم زیرِ شب خطِ سفید
سوی فردا میدویدم
من میانِ آرزوهایِ ندید
حِسّ
تو نگاهت سادگی بود
طعم خوب زندگی بود
فکر میکردم نمیمونی
موندنت همیشگی بود
تو نگات نخونده بودم
رنج راه خستگی بود
دل اگر به
ای باغ نو بهاران ای سرو جویباران
از قامت نحیف ام بردار این غباران
ای رحمت الهی باران ببار یکسر
تا یار خود به بینم در قطره های باران
گیسوی آبشا
آنچه میدیدند رهگذرها آن لب خندان بود
بغض پشت چهرهی سرسخت من پنهان بود
میکشاندم هر قدم کوه درد را با خودم
شور بختی از ازل با عمر من هم پیمان
من از خاکسترم برخاستم ای بخت بی آیین
بیا از جور خود برگرد و وا کن بر دلم بالین
چه کردم من مگر با ساز من دیگر نمی رقصی
بیا از دشمنی برگرد و دیگر
نکهت باران
جامانده ام به پیله ی زندان خویشتن
سر برده ام به چاک گریبان خویشتن
سرگشته ای به دایره ی مرکز جنون
سیاره ام به خوشه کیهان خویشتن
د
قصه عشق چه کوتاه باشد چه بلند،
درد است؛
آنکس را که وصال نیست،
حسرت وصال دردش است
آنکس را که وصال هست،
حسرت وصال زودتر دردش است
و آنکس که حس
در قلبم
عشق می جوشد..
قلم، بی قرار نگاشتن...
از تو می نویسد...
تو را می خواند
بی قرارو بی تاب...
پر شد صفحه ها از نامت
از قیا
تلاش
پند هفتم
....کسی برای برد تو تلاش نخواهد کرد
خیره در کدام ابهام
از دریچهی تنهایی می ریزی
بر شاخه های شب
برخیز کمی با هم قدم بزنیم
به جیغهای خیابان
نباید بی تفاوت باشیم
بین این طومار
روزی و روزگاری
...............
روزی و روزگاری
از راه خواهد رسید که
امواج به هم پیوند خواهند خورد
و پرندگان مهاجر
به خانه و کاشانه خود
باز خو
گر بود عمر و روم باز به دیدار خودم
عهد جانانه ببندم که شوم یار خودم
خُرَّم آن روز ز پیران و ز شیخان برود
کبر و بی معرفتی با غم هجران خودم
شده احساس کنی در بغلش گم باشی ؟
در تب عشق بسوزی ُ گناهکار باشی؟
غرقِ رویای کسی هستیُ او هرگز نیست
تو در طلبش شهره و رسوا باشی...؟
د
میخواهم برایت بنویسم
چشمانت مرا ندیده گرفتند
شاید این شعر
به نگاهت برسد
و من ذوق کنم
وقتی در میان تلنباری از درد غوطه می خورم
ببین میان ای
از غزل های من شراره می ریزد
وقتی از ذبح قلبم لخته می جوشد
در دلم شرنگ شربت نوش است
زهر غم به لبانم، اسید می نوشد.
در هیاهوی وحشتی، شبی تاریک
شب را به یادت چشم بر هم می گذارم
باعشق روی زخم دل مرهم گذارم
زخم تن و جان با دوا ترمیم گردد
هر درس و مشق و مساله تفهیم گردد
اما به دل چون می رسد
ازهمه جای عاشقی ، گریه ترانه می شود
اشک برای چشم تو ، سیل روانه می شود
سنگ صبور من کجا، می روی از کنار من
محفل سبز خاطرم گنج خزانه می شود
می ش
دوست دارم قطره ای باشم زلال
از تبارِ ابرها وُ، اشک ها
دور باشم از غمِ مرداب ها
از غبارِ سینه سوزِ رَشک ها
خنده ای باشم عمیق و بی ریا
چشم ها وُ
شب است و نی برایم ناله دارد
غم نی صد هزار افسانه دارد
نی است و سوز ساز بی قراری
نی است و باز هم چشم انتظاری
دگر تار دوتارم پاره گشته
همه سر پنجه
تو نیمه ی جان نه، تمام جانم هستی
معشوقه ی یک نه، هر دو جهانم هستی
من عاشق چشم و برق نگاهت گشتم
پر عشوه و ناز و دلستانم هستی
با عشوه ی خویش ن
اولین فصل بهار را با تو ام
لحظه های انتظار را با تو ام
هرکجا دیدی شکفته نوگلی
صورت زیبای یار را با تو ام
در دیاری دورتر از شهر ما
در میانِ مردمِ ناآشنا و آشنا
مردی در اوج جوانی ،بی غرور
حرفها میزد ز نزدیک و ز دور
از طریق این فضاهای
به چشم های خیس من فقط نگاه کرد و رفت
کسی که با قضاوتش مرا تباه کرد و رفت
یکی که شاعرش شدم اگر چه سهم من نبود
و روزهای روشن مرا سیاه کرد و رفت
توجه؛
شعر بصورت ترانه سروده شده
تو مثل ماه میمونی
که عکسش افتاده تو آب
یا یه نور روشنه
تابیده بر من توی خواب
مثل مهتاب قشنگه
یه شب ش
موجِ بی پروا و ساحل در جدال
بزمِ آغوش ست و میلی بی مجال
در هوایت بی هوایم هم نفس
بغض و بوسه، پَرسه ای شوریده حال
یادِ اوجِ تپّه ای مان
از چشم من گرفته خیال تو خواب را
از من گرفته شوق وصال تو تاب را
دل از حریم عشق تو جایی نمیرود
بیهوده نذر کوچه نکن ظرف آب را
امشب دلم هوای
دلم پر است پر از دردهای بی درمان
دلم پر است پر از ابرهای بی باران
دوباره بغض چو صیاد و من چویک آهو
به قصد کشت فشرده به حنجرم دندان
به تنگ آمده قلب
جنگ جهانی سوم
خیلی وقت پیش تمام شده است؟
و ما داریم
مَجازن جان های همدیگر را
بر تنهامان تعویض میکنیم
یادت یعنی، در سکوت روبرویم
غرق در دریای نگاهِ پرشور و گرمت
یادت یعنی، دستانم لرزان در هوایت
حسرت لمسِ گرمای وجودت در وجودم
یادت یعنی، بیداری ا
نه من آنم که برم یاد تو از خاطر خویش
نه تو آنی که چنین ساده روی از نظری
به سخن نیست توانی که بگویم هستی
توچنان خوب ، که از خوبی خود بیخبری
عشقِ در چشمان او من را بهاری می کند
دور هستم من ز او ، دل بی قراری می کند
قلب من تیری کشید و حال او گفت به من
گر چه خاموشم دلم شب آه و زاری می کن
اینک انجماد
اینک نقطه صفر
اینک گریستن بر مرگِ خویش
چقدر راه است
تا قیامت
تا تو
تا نجوا با تو
تا گهواره گرم دستانِ تو
کدامین حاکم ملعون به کوی تو اجیرم کرد
بمانند دژی فرتوت فرود آمد و زیرم کرد
دمامد می وزد گاهی نسیم بوی احرازت
سکوت تلخ شبهایت به یکباره اسیرم کر
زیر نجوای ستارگان
نغمه ای میسرایم از دلتنگیهای پنهان
در هر نفس، در هر نگاه، یاد تو، چون شعلهای در جان
با قلمی لرزان، خاطرات را بر کاغذ مینویسم
کاسهای پر از اشک و لبخند
در امید دیداری دوباره
زیر همین آسمان پرستاره
به نفس کشیدنم به این هوای آلوده شک دارم
به دستانم به چشمانم ای خدا شک دارم
انقدر به بالا نگاه کردم و دست خالی برگشتم به آسمانت هم شک دارم
اری به دن
زیاد طول کشید تا بفهمم
آنکه درکت می کند
از آنکه دوستت دارد
نزدیکتر است
به قلبت...
تیزی دندان شعرم عاجز از وا کردن است
بس که بند زلف یارم درهم و پیچیده بود
م پاس
رسیدم ولی دیر بود
فریاد زدم
بی صدا بود
شکوه کردم
محکمه نبود
راز برملا کردم
صخره صبور نبود
مجنون شدم
خبری از لیلی نبود
انگار صدایی می آید
ص
افگارگشته گویم این را با شکایت
افتاده بر بیابان با جور و در قیامت
یا کافرم بگردان یا نور حق بفرما
گفتی که ناامیدی؟ بر پا از این خیانت
گفتم که بهرِ
از من گذشت و رفت
بی فصل و فاصله
جامانده ام
تا تیغ بعدی و تنهاییِ دوباره و تکرار تلخِ شب
از ضربه های آخر ت
ای دوست
چیزی اگر هنوز مانده بزن
عشق ، نگـاهم به گریبـانِ توست
عشق ، برازنده ی چشمـانِ توست
بر لبِ لبخندِ تو گل ، رقص کنان
عشق ، همین صورتِ خندانِ توست
پیشِ تــ
راز
سر نهاد بر پیشانی نور
در لحظه ی سجده عشق
و تجلی افتاب
در دعای دست مهتاب
و چه رازی است
عجیب
در سکوت این غوغا
بداهه
مرتضی حاجی آقاجانی
1403 02 11
خیزید و خز آرید که هنگام خزان است
بر دیده ی من خون و مِی از باده روان است
چون لیلی من هرچه توانید بگردید
آری نه سمرقند و نه در کل جهان است
معلم یک قرار آشنایی
با راه الهی
معلم پیچش آواز حق
در گوش فرزندان هستی
به مهرش پیش بردم سالهای ابتدایی را
برایم خوش رقم زد ، ساخت دوران طلایی را
مرا تا ابرها ، در اولین پرواز بالابرد
سبک مثل پرنده ، داشتم حس رهایی ر
رو مکن به آسمان و هی نگو آه ای خدا
آنچه میگردی به دنبالش همینجاست به خودآ
به خودت آ به خودت آ به خودت آ ای همه
که خبر در کنج خلوت هست و نه در ه