" دویچه وله " :


وقتی فروغ فرخزاد برای ساخت فیلم «خانه سیاه است» به آسایشگاه بابا باغی تبریز رفت، حسین را از پدر و مادری مبتلا به جزام گرفت و با خود به تهران آورد.

حسین منصوری حالا مردی میانسال و ساکن مونیخ است و با ما از فروغ می گوید ...


در مونیخ آلمان با مردی ملاقات می کنم که راه درازی آمده است. از جایی که برای کم تر کسی آشناست. نام او حسین منصوری است. نامش به یک نام بزرگ در ادبیات معاصر ایران گره خورده است. او پسر خوانده ی فروغ فرخزاد است. از جزام خانه ی بابا باغی تبریز تا به خانه ی فروغ در تهران و سپس خیلی زود «فرنگ» راه زیادی است. اما او این را می گذارد به حساب سرنوشت که راه پسر بچه ای را از «خانه سیاه» می کشاند به خانه ی فروغ ، «خانه ی روشنایی»

خانه سیاه است عنوان فیلمی است که فروغ فرخزاد در سال ۱۳۴۱ آن را با تهیه کنندگی ابراهیم گلستان در جزام خانه ی تبریز ساخت. فیلمی که به آشنایی او با حسین ، یکی از پسر بچه های حاضر در فیلم، انجامید. این آشنایی در طول ۱۳ روز فیلمبرداری سرانجام به این تصمیم فروغ منجر شد که حسین را از خانواده اش بگیرد و با خود به تهران ببرد.






آنچه در پی می آید متن نخستین گفت و گویی است با حسین منصوری ، درباره ی زندگی اش پیش از فروغ ، با او و پس از او.


از روز اول دیدار با فروغ شروع کنیم. چه جور روزی بود ؟

اولین بار فروغ را اوایل پاییز ۱۳۴۱ دیدم. این ملاقات در جزام خانه ی بابا باغی تبریز صورت گرفت. فروغ تابستان ۴۱ یک بار سفر کرده بود به بابا باغی که ببیند آن جا می تواند فیلمبرداری کند یا نه و بعد برگشته بود تهران و به ابراهیم گلستان گفته بود که این کار را انجام می دهد. ظاهرا ابتدا یک مقدار از کار میان جزامی ها واهمه داشته است.

یک سناریوی کوچک هم نوشته بود که با خود برد به تبریز ، مشخصا در رابطه با آن صحنه ای که در مسجد شما می بینید، اصلاَ مسجد در آن جا وجود نداشت ، آن را برای فیلم برداری ساخته بودند. همچنین کلاس درس ، آن کلاس درس بچه ها هم نبود.

دفعه اول که فروغ آمده بود به بابا باغی ما در بابا باغی نبودیم. ما در جزام خانه ی محراب خان مشهد بودیم. آن زمان ایران دو محل نگهداری جزامیان داشت، یکی خارج شهر مشهد، یکی هم در خارج از تبریز. من خودم در محراب خان به دنیا آمدم. اصلاَ بابا باغی را زیاد ندیدم. دو سه هفته قبل از اینکه فروغ برای بار دوم بیاید به بابا باغی و این بار برای فیلم برداری فیلم ، ما از جزام خانه ی محراب خان فرستاده شدیم به جزام خانه ی بابا باغی.

کافی بود یک هفته دیر بیاییم ، هیچ وقت دیدار با فروغ اتفاق نمی افتاد. این هم که چرا ما آمدیم به بابا باغی، خودش داستانی دارد.


چه داستانی ؟

من را از خانواده ام گرفته بودند، یکی دو سالی در یک خانه ای با بچه های سالم دیگر نگهداری می شدم، تا بیمار نشوم. خانه ای خارج محراب خان. این طور که مادرم بعدها گفت من نزدیک دو سال در این خانه بودم. تا این که یک روز دیدم اسم فامیل من را دارند به زبان می آورند : منصوری. تعجب کردم. مطلع شدم اتفاقی برای پدرم افتاده است. پدرم آدم جالبی بود. تنها آدم باسواد جزام خانه بود. نامه هایش به فروغ هنوز هست.





مشهدی هستید ؟

خیر. من در مشهد به دنیا آمدم. در جزام خانه ی محراب خان. اما پدرم کرد کرمانشاه بود و مادرم اهل دهستان الموت قزوین. در جزام خانه با هم ازدواج کردند. خلاصه پدرم چون خواندن و نوشتن بلد بود نماینده و سخنگوی بیماران بود. بیمارها هر مشکلی داشتند می آمدند که او به دکترها یا اداره بهداری نامه بنویسد. یک بار یک پزشکی گویا به حال بیمارها رسیدگی نمی کرده و بیمارها شاکی بودند، آمدند پیش پدر من و گفتند نامه بنویس به بهداری و از دست این دکتر شکایت کن. پدر من هم یک نامه ی بلند بالا نوشت و بیمارها هم همه انگشت زدند، فرستادند به بهداری، بهداری هم آن پزشک مربوطه را شدید توبیخ می کند، خشم این پزشک برانگیخته می شود، می آید سراغ پدر من و شروع می کند به فحاشی کردن. مشاجره بالا می گیرد. بعد به پدرم توهین می کند. درست است پدر من مریض بود، ولی غرور داشت دیگر، اینطور که مادرم تعریف کرد، یک داسی آن نزدیکی بود که پدرم با آن به دست دکتر می زند. من شخصا مخالف هرگونه ضرب و شتم هستم ولی اگر این ضربه نبود، من الآن این جا نبودم. چون پدر من را دستگیر و محاکمه کردند ولی خب آدم جزامی را که شما نمی توانید زندانی کنید چون بیماری مسری دارد، در نتیجه حکم دادگاه این بود که منصوری به اتفاق خانواده از جزام خانه ی محراب خان مشهد به جزام خانه ی بابا باغی تبریز تبعید می شود. قبل از این که فروغ بیاید به بابا باغی گویی تمام شرایط آماده شده بود که ما هم به بابا باغی برویم. دو سه هفته هم بیش تر نبودیم در بابا باغی. اصلا من بابا باغی را نشناختم. اصلاَ تصویری ندارم.


از آمدن فروغ می گفتید ...

فروغ آمد به بابا باغی و به بیمارها گفت که می خواهد چه کار کند. اما بیمارها نمی فهمیدند چون آذری زبان بودند. به او گفتند برو پیش نور محمد منصوری چون فارسی زبان است و حرف تو را می فهمد. ما برای خودمان به اصطلاح یک "بنگالو" داشتیم با یک حیاط کوچولو. فروغ آمد. من نشسته بودم روی زمین. مادرم می خواست محیط جدید زیاد اذیتم نکند، به من یک قل دو قل یاد داده بود. روی زمین داشتم این بازی را تمرین می کردم. پدرم شروع کرد به صحبت کردن، اولاَ خیلی حیرت کرد که یک زن آمده این کار خیر را انجام دهد. شروع کرد به قدردانی کردن از فروغ. فروغ از او پرسید من چطور می توانم مسایل شما را در فیلم مطرح کنم ؟ پدرم جمله ی خیلی جالبی گفت، گفت ما بیمارها از این بیماری آنقدر رنج نمی بریم که از نگاه تحقیرآمیز انسان های سالم. فکر می کنم فروغ خیلی خوب این نکته را گرفت چون که با خودش هم در آن جامعه مثل یک جزامی برخورد شده بود.


در همین حین چشمش افتاد به من. من اصلاَ متوجه نشده بودم کسی آمده و دارد با پدرم صحبت می کند. سنگ را می اندازم بالا، صدا گفت سلام، اسم من فروغ است، اسم تو چی است ؟ من شاید اغراض آمیز به نظر بیاید اما واقعا می گویم من تا به امروز نفهمیدم چه اتفاقی افتاد. فقط می دانم سنگ را نگرفتم. یک حالت فلج عصبی به من دست داد. نمی توانستم حرف بزنم. نمی توانستم بگویم که اسمم چی است. من چهل سال درباره این داستان با کسی صحبت نکردم برای اینکه فکر نکنند که دارم اغراق می کنم. بچه ی خجالتی نبودم، در دو جزام خانه به اسم بلبل من را می شناختند، خیلی خوش سر و زبان بودم. پدرم آمد به کمکم و با ان ادبیات مودبانه خودش گفت، غلام شما حسین. این صدا ماند توی گوشم و بعدها که آمدم پیش فروغ، فکر می کردم پدرم واقعا من را فرستاده به غلامی پیش فروغ.

فروغ فکر کرد چی کار کند که من را از آن حالت زبان بریدگی خلاص کند. از این دوربین های شکاری داشت. گفت حسین نگاه کن، من نگاه کردم دیدم اوه پدرم چند کیلومتر رفت دور. شما فکر کنید بچه ای برای اولین بار در زندگی اش دارد همچین چیزی می بیند. گفت از این طرف نگاه کن. دیدم پدرم آمد در دسترس. همین شگفت زدگی باعث شد از آن حالت که حرف نزنم آمدم بیرون.





چند ساله بودید ؟

شش ساله. تقریباَ هر روز هم می آمد و با هم صحبت می کردیم. در ضمن این را بگویم که بعدها خیلی ها گفتند که من شباهتی به پسر فروغ، کامی داشتم. من با کامی نزدیک به ۲۰ ماه در لندن زندگی کردم، شباهتی ندیدم. تا این که یک روز عکسی دیدم که از تهران برایم فرستاده بودند که کامی شش، هفت سالش بود و کنار پدرش ایستاده بود. واقعاَ اولین بار که عکس را دیدم فکر کردم خودمم. حتی به خانم فرزانه میلانی هم نشان دادم گفتم ببینید من و پرویز شاپور. اول گفت چه جالب. بعد یک مقدار فکر کرد و گفت شما نمی توانستید در آن سن با آقای شاپور عکس داشته باشید. گفتم نه من نیستم، این کامی است.