فروغ فرخ زاد| Forog Farrokhzad

کانون هواداران شادروان: فروغ فرخزاد

فروغ فرخ زاد| Forog Farrokhzad

کانون هواداران شادروان: فروغ فرخزاد

درگذشت پسر شاپور و فروغ

درگذشت پسر شاپور و فروغ

درگذشت پسر شاپور و فروغ
درگذشت پسر شاپور و فروغ

اول هفته بود که خبر رسید که کامیار شاپور در ۶۶ سالگی درگذشت، تا بود دوست داشت او را فرزند پرویز شاپور کلمه شناس و طراح و طنزنویس بشناسند. در ۹ سالی هم که بعد از درگذشت شاپور ماند، هیچ گاه تن نداد به فرزند فروغ فرخ زاد شناخته شدن. پدرش بزرگش کرد. مانند پدر شد. اگر شعر هم گفت تحت تاثیر پدر بود. اما تیتر روزنامه‌ها از او اطاعت نکرد. همه جا نقش بست فرزند فروغ درگذشت.

یک فیلم که آشنایی از او گرفته بود و کنار پارکی گیتار می‌زد، برخی را به این خیال انداخت که او دوره گرد بی‌خانمان بوده که نبود. شبیه ترین کس بود به پدرش که شاعر مسلکی وارسته از دنیا بود و کامیار هم چنین بود.

آخرین کسی که به سراغش رفت و راضیش کرد به مصاحبه‌ای، امیرحسین مصلی بود که با احتیاط توانست چند کلمه‌ای از او درباره مادر بگیرد وگرنه مایل نبود مدام وی را به نام کسی بخوانند که نمی‌شناختنش.

در پاسخ سوال مصلی درباره خاطرات خود با مادر می‌گوید: "بسیار مختصر هستند؛ اما خاطره فراموش ناشدنی که در ذهنم مانده این است که زمانی که پدر و مادرم از هم جداشده بودند من دیگر فروغ را ندیدم تا دوره دبیرستان که در دبیرستان فیروز بهرام بودم یک روز کلاس تعطیل‌شده بود و من در حیاط با یکی از همکلاسی‌هایم در حال دعوا کردن بودم که یکی از دوستانم میان دعوا آمد و گفت شاپور مادرت آمده و کنار در منتظر توست. من خیلی تعجب کردم چون مادر من تا به ‌حال چنین کاری نکرده بود... تا کنار در رفتم و فروغ را دیدم. خیلی حرف نزدیم. با هم‌قدم زنان به سمت خیابان جمهوری رفتیم، سمت خیابان حافظ، صحبت‌های فروغ را به خاطر ندارم فقط گریه‌های فروغ را به یاد می‌آورم و نمی‌‌توانستم آن را درک کنم؛ و به همین خاطر همراهی‌اش نکردم و به خانه برگشتم."

"خیلی‌ها که این خاطره را می‌شنوند، از من می‌‌پرسند درباره دیدارتان با فروغ به پدرتان چیز‌ی گفتید یا نه؟ نه. من با پدر راجع به این موضوع صحبتی نکردم تا بعدها که این خاطره را درجاهای مختلف تعریف کردم و ایشان متوجه شدند. این تنها خاطره من از فروغ بود."

در بخش دیگری از مصاحبه، مصلی از کامیار شاپور می‌پرسد که چه کسی خبر درگذشت فروغ را به او خبر داد: "پدر خبر تصادف و فوت فروغ را به من داد اما مرا برای تشییع‌ جنازه و مراسمش نفرستاد جز یک‌بار که من همراه با دوست پدرم آقای اردشیر محصص برای لحظاتی در مراسم فروغ حضور پیدا کردم؛ اما متاسفانه جزییات را به خاطر ندارم. و تمام."

نام فروغ سنگین است. چندی قبل که خانه کاوه گلستان -فروغ سال‌های آخر عمر را در آن جا زیست- تخریب می‌شد باز خبر راجع به خانه 'فروغ' بود. کسی البته چیزی از مهرک گلستان آخرین صاحب خانه، نشنید که رپ می‌خواند و چیزی از فروغ نمی‌داند. نامش اما متبرک است.

بازگشت حاجی‌زاده به زندگی‌های راحت

بازگشت حاجی‌زاده به زندگی‌های راحتحق نشر عکس Honaronline/Maryam Ramezanloo
Image caption بازگشت حاجی‌زاده به زندگی‌های راحت

قاسم حاجی زاده یادگار دوران اوج نقاشی ایران و ظهور چهره‌های تازه دهه چهل است با نقش‌های ساده و صمیمی از چهره‌هایی که داشتند در خاطره شهر گم می‌شدند. نمایشگاه قاجار -نمایشگاه تازه وی در تهران- یادآور همان نوستالژی است اما انگار این نوستالژی تنها در نسل گذشته می‌ماند.

نرگس جهانبخش در نقد نمایشگاه قاجار که در گالری ماه برپا شده بود نوشته: هر چه در نمایشگاه غور کنیم متوجه می‌شویم حاجی زاده مسئله‌های نویی را برای ما مطرح نکرده است. قاجار با فاصله‌ای یک صده‌ای با ما مسئله روزی را مطرح نمی‌کند جز این ‌که در روابط افراد در دل جامعه قاجار یک نوع سادگی و راحتی را مشاهده می‌کنیم که امروز در میان ما نیست."

"مشکلات اقتصادی و اجتماعی که در حال حاضر با آن دست به گریبان هستیم فاصله‌ای عمیق با زندگی یک یا دو صده گذشته ایجاد کرده است. هنرمندی چون حاجی‌زاده که انتظار می‌رود در تجربه و تکنیک بیش از گذشته خود را تکرار نکند متأسفانه اسیر بازتولید شده است. با گذر زمان پاپ آرت ویژگی‌های متفاوتی پیدا کرده است و حتی سبب ظهور پست پاپ آرت در دهه نود شد تا این‌که در حال حاضر پخته‌ترین آثار در این زمینه را مشاهده کنیم چیزی که قریب به نیم قرن در آثار حاجی زاده مشاهده می‌کنیم حرف جدیدی چه در فرم و چه محتوا ندارد."

سیب سوم

برای علاقه مندان به عکاسی رونمایی و نمایش کتاب سیب سوم از یحیی دهقانپور عکاس و استاد هنرعکاسی فرصتی بود تا با تجربه‌های تازه وی آشنا شوند. کتابی شکیل و دیدنی از نشر صورحق نشر عکس Dehghanpor
Image caption برای علاقه مندان به عکاسی رونمایی و نمایش کتاب سیب سوم از یحیی دهقانپور عکاس و استاد هنرعکاسی فرصتی بود تا با تجربه‌های تازه وی آشنا شوند. کتابی شکیل و دیدنی از نشر صور

مریم روشنفکر در سایت مجله تندیس نوشته: "یحیی دهقانپور معلم محبوب عکاسی سه نسل از عکاسان ایران امروز است. استادی از نسل عکاسان خیابانی که لحن عکاسانی مانند لی فریدلندر، رابرت فرانک و وینو گرند را دارد و اوست که این اسطوره‌ها را به عکاسان ایرانی معرفی کرده ‌است. دهقانپور در معیت احمد عالی از زمره افرادی بودند که از ابتدا عکاسی را با دید هنری نوین و تاثیر گذار نگریستند و قید و بند مسائل تکنیکی عکاسی را در بر نکردند."

"این آثار در ابعاد مختلف و در قطعی اکثرا عمودی ارائه شده‌اند و شامل مجموعه‌ای از مناظر شهری هستند اما شهر در نگاه او سر خورده، لرزیده و از هزار قطعه بر هم چیده شده متزلزل تشکیل شده‌است. برج آزادی بیشتر به الگوی تصویری زیبا شباهت دارد که وجود آن را از ابتدا مورد شک قرار می‌دهد. ساختمان سازمان ملل در هم ریخته و پریشان بر وضعیت ملل جهان دلالت دارد، مجسمه آزادی به رویایی مغشوش می‌ماند و تونل رسالت حالت گیج مسافرانی را دارد که در ترافیک ورودی تونل در ملال گرفتار آمده‌اند."

آب و آفتاب

آب و آفتاب، یکی کم و یکی بسیار. درماندگی ها و راه یابی ها، همه در قلم ساده و صمیمی کامبیز درم بخش جمع شده است، تا هفته را هنرمندانه تصویر کندحق نشر عکس Kambiz Derambakhsh
Image caption آب و آفتاب، یکی کم و یکی بسیار. درماندگی‌ها و راه یابی‌ها، همه در قلم ساده و صمیمی کامبیز درم بخش جمع شده است، تا هفته را هنرمندانه تصویر کند

منبع:فارسیbbc

شعر " تولدی دیگر


">


پخش خودکار بعدی:
؟
jتماشا کنید  در"> آپارات
 

تولدی دیگر ...

۱۶۰
شعر " تولدی دیگر " از زنده یاد "فروغ فرخزاد " اجرا : کیمیا خ. منفرد kimiyamonfared@gmail.com

گفتگو با پسر خوانده ی فروغ فرخزاد-سوم-3 آخر

بخش سوم از گفت و گوی دویچه وله با حسین منصوری پسر خوانده ی فروغ فرخزاد

از چه کسانی در خانواده ی فرخزاد خاطره ی مشخص دارید ؟

از همه شان کمابیش خاطره دارم.


فریدون ؟

بله. البته زمانی که من را آوردند به تهران٬ فریدون ایران نبود٬ آلمان بود. بچه ها اکثرا ایران نبودند٬ بعد یکی یکی برگشتند. آن زمان مهرداد و مهران بودند و پوران. که پوران هیچ وقت ایران را ترک نکرد. مهران و مهرداد هم دو سه سال بعدش آمدند آلمان و من ماندم و مادر فروغ. فروغ می رفت مسافرت من را می گذاشت پیش مامانش. بعد از درگذشت فروغ هم مامان فروغ من را بزرگ کرد.


بعد از پانسیون چه شد ؟

فروغ رفت به منزل جدید و من را هم برد پیش خودش. در یک دبستان آن نزدیکی اسمم را نوشت. آن سال تنها سالی بود که کامل با فروغ بودم. کلاس سوم فروغ باید می رفت اروپا من را برد پیش مامانش. مامانش می خواست اسم من را بنویسد یک مدرسه آن طرف خیابان. بعد به این نتیجه رسید که نه٬ این بچه هپروتی ست٬ می ترسم از این طرف خیابان برود آن طرف ماشین بزند. سر کوچه خودمان یک مدرسه دخترانه بود و من را هم برد و اصرار کرد اسم من را بنویسند. آخر سر قبول کردند. من را تصور کنید ! پسر بچه میان آن همه دختر. البته امروز پشیمانم که چرا آن زمان آنقدر ناراحت بودم.


فروغ را چی صدا می کردید ؟

خیلی جالب است٬ هیچی ! فروغ هی می گفت حسین چرا من را مامان صدا نمی کنی ؟ من وقتی آمدم تهران دیدم بچه ها مادرشان را مامان صدا می کنند٬ در صورتی که ما مادرمان را ننه صدا می کردیم. حساسیت زبانی به من می گفت من نمیتوانم فروغ یا مادرش را ننه صدا کنم. به علاوه خب من می دانستم فروغ مادرم نیست و این کلمه نمی آمد در دهانم.





فروغ کی از سفر خارج برگشت ؟

کلاس سومم را من به آن مدرسه ی دخترانه رفتم. فروغ هفت یا هشت ماه در سفر بود و وقتی هم که برگشت مدرسه ی من ادامه داشت و نمی توانست من را ببرد پیش خودش. مضافاً بر این که مامان فروغ آدم ساده ای بود. من در کنار فروغ همیشه نگران بودم. نحوه ی زندگی او، وقتی شعر می گفت من می ترسیدم. اصلا نمی دانستم شعر چی هست. فروغ با خودش صحبت می کرد٬ هیجان زده می شد و گریه می کرد. من می ترسیدم و فکر می کردم فروغ بیماری دارد. همیشه فکر می کردم فروغ در خطر است. خب این احساس ها را در کنار مادرش نداشتم. فروغ هم این را دید که من آن جا راحت ترم. مامانش هم تنها بود. من می چسبیدم به خانم جان و خانم جان هم خواست پیشش بمانم.


پس شما شاهد شعر گفتن فروغ هم بودید.

بله یکی دو بار در آن منزل مزین الدوله شاهد بودم که بار اول جا خوردم و ترسیدم و هر جا رفت دنبالش رفتم. رفت در بالکن خیلی ترسیدم. فکر کردم الان خودش را پرت می کند. رفتم جلویش وایسادم که گفت چه می خواهی حسین ؟ برو کنار !

یک بار هم در زمستان ۴۳ ناراحتی روحی شدید داشت. خانم مستخدمه ای هم داشت به نام زهرا خانوم که به او کمک می کرد. فروغ او را فرستاد مرخصی. من را آورد خانه.


خانه ی دروس ؟

بله٬ چند روزی حالش وحشتناک بود. من هم مثل بید می لرزیدم و فروغ در آن روزهای بحرانی دی ماه ۴۳ بود که شعر بلند " ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد " را در چند روز در یک حالت روحی خیلی خیلی بحرانی نوشت و آخرش هم که گویا قرص خورد و زهرا خانم آمد و متوجه شد فروغ قرص خورده و تلفن زد گلستان آمد و فروغ را انداخت در ماشین و برد بیمارستان.


شما آنجا بودید ؟

من آنجا بودم و وحشت کرده بودم و نمی دانستم داستان اصلاً چی هست.


بعد از سال سوم که مدرسه دخترانه بودید٬ دیگر هیچ وقت با فروغ زندگی نکردید ؟

نه دیگر. سال چهارم رفتم مدرسه پسرانه ولی باز هم نزدیک خانه ی مامان فروغ. رفتم دبستان دادگر. سال پنجم٬ باز فروغ رفت مسافرت. همان سال ۴۵ که فوت شد بهار و تابستانش مسافرت بود. بعد برگشت و زمستان ۴۵ آن اتفاق افتاد.


چه چیزی از آن روز یادتان می آید ؟

شما می دانید ماه بهمن ماه عجیب و غریبی است. گویا آرامش قبل از طوفان است٬ قبل از این که بهار یواش یواش برسد. این جا هم روزهای فوریه روزهای خیلی عجیب و غریبی ست. آن روز هم یادم است یک روز بی رنگ٬ یک روزی که اصلاً نمی خواستید از خواب بیدار شوید بود. ظهر آن روز فروغ برای نهار پیش ما آمد. خیلی هم گرفته بود. هر وقت می آمد خیلی خندان و بشاش بود و من عاشق این بودم که فروغ بیاید و شروع کند صحبت کردن. آن روز ولی خیلی گرفته بود. ساعت نزدیکی های دو بود گفت برو برایم سیگار بگیر. رفتم سیگار خریدم و او هم بقیه پول٬ پنج قران٬ را داد به من. رفتم مدرسه و برگشتم امید داشتم جیپ هنوز جلوی منزل باشد که نبود و معلوم بود که رفته. هیچی ! شب هم خانم جان گفت حسین بیا امشب زود شام بخوریم٬ می خواهم امشب زود بخوابم. من هم خوشحال بودم که زود بخوابیم. چون واقعا روز کسل کننده ای بود. شام خوردیم. خانم جان داشت در آشپزخانه ظرف ها را میشست. من هم علاقه داشتم قایم شوم و خانم جان دنبالم بگردد. رفتم پشت یک صندلی که مال سرهنگ فرخزاد بود. قایم شدم. آمد گفت حسین حسین ... یهو تلفن زنگ زد. ژولیت سلمانی بود. خیلی هم بدجور به خانم جان گویا گفت. خانم جان شروع کرد به فریاد زدن. دیگر لباس پوشیدیم. چند ساعت طول کشید تا تاکسی بگیریم و به بیمارستان تجریش برسیم. ساعت ده، دوازده شب بود. نگذاشتند برویم توو. خانم جان گفت فقط بگویید بچه ام زنده است یا مرده ؟ یک آقایی آن جا بود گفت٬ حالا شما فرض کنید که مرده. خانم جان افتاد روی زمین. برایمان تاکسی گرفتند برگشتیم منزل و وقتی برگشتیم منزل همه بودند گلستان بود٬ طاهباز بود٬ سرهنگ فرخزاد بود. همه آمده بودند و چهل روز تمام خانه ی ما از آدم پر و خالی می شد و یک سوگواری ای که امیدوارم شما هیچ وقت نبینید.


از برخورد خانواده ی گلستان بگویید. چه زمانی آن ها را دیدید ؟

روزی را که رفتیم خانه ی گلستان یادم است. البته گلستان را از روز اول دیدیم. گلستان در فیلمی که در آلمان از سرگذشت من ساخته شده٬ صحبت کرده است. می گوید فروغ به من گفت من یک کاری کرده ام نمی دانم تو می پذیری یا نه. گفتم چی کار کردی ؟ گفت من آن جا یک بچه ای را دیدم که خیلی خوشم آمد . آن بچه را با خودم آوردم. گلستان می گوید که به فروغ گفته کار درستی کردی٬ حتما اگر نمی آوردی کار اشتباهی کرده بودی.

دفعه اول هم یادم است که رفتیم خانه شان. خانمش بود٬ دخترش و چند نفر دیگر بودند. کاوه هم بود. یادم است از کاوه خیلی خوشم آمده بود. البته از من بزرگ تر بود. به من گفت دارد می رود انگلیس که خیلی ناراحت شده بودم.


فروغ چقدر روی زندگی فکری شما تاثیر گذاشت ؟

من که شش ساله بودم که نمی دانستم شعر چی هست٬ شاعر کی هست و می دانید علاقمندی به زبان و رویای کلمات به نظر من مورد اکتسابی ای نیست. موردی ست که باید با شما به دنیا بیاید. حالا این که راه من و فروغ جایی تلاقی کرد جالب است. او هم یک جایی گفته بود که دلم می خواهد پسرم نویسنده باشد. یادم هست که خانه ی جدید که رفته بود گفت حسین بیا خانه را نشان دهم. از جلوی قفسه های کتاب رد می شدیم٬ فروغ متوجه شد که این بچه چشم از کتاب ها برنمی دارد. من نگاه می کردم خیلی کنجکاو به کتاب ها. فروغ متوجه شد و فکر کرد اتفاقی است. یادم است رفتیم و همین طور که دستم در دستش بود گفت حسین بیا یک بار دیگر برگردیم. وقتی که برگشتیم دید باز هم با کنجکاوی نگاه می کنم. گفت حسین انگار خیلی کتاب دوست داری٬ می خواهی یکی از این کتاب ها را بخوانی ؟ دست کرد کتاب تام سایر را داد و من با علاقه شروع کردم به خواندن.

در ضمن این را هم بگویم که من در کنار فروغ هیچ وقت حرف نمی زدم. زبان بریدگی که لحظه ی اول به من دست داد همیشه با من بود. تا چهل سال بعد از مرگش هم نتوانستم درباره اش حرف بزنم. یادم است تام سایر را که می خواندم بعضی وقت ها معنی بعضی کلمات را نمی فهمیدم٬ می رفتم از فروغ می پرسیدم این یعنی چه ؟ بعد فروغ شروع می کرد خیلی با هیجان شرح دادن که این کلمه یعنی چه. بعد متوجه شدم که از این طریق می شود با فروغ ارتباط برقرار کرد. گاهی هم معنی کلمات را می دانستم اما برای اینکه با فروغ حرف بزنم می رفتم می پرسیدم این کلمه یعنی چه ؟

بعد هم من را مشترک کرد با دو مجله ی بچه ها٬ یکی " دختران٬ پسران " و یکی هم " کیهان بچه ها " و من با علاقه هر هفته منتظر بودم این مجلات به دستم برسد که بتوانم بخوانم.


رابطه ی فروغ با همسر سابقش و کامی٬ پسرش٬ چطور بود ؟ هیچ وقت آن ها را با هم دیدید ؟

خیر. فقط یک بار در خیابانی می رفتیم که یهو فروغ کامران را دید. چه بسا که فروغ از قصد رفته بود سر راه کامی. بچه را دید. شروع کرد با بچه صحبت کردن و گفت ببین این حسین است و ... ولی بچه تمام مدت سرش پایین بود و هیچی نمی گفت. ترسیده بود. من هم تعجب کرده بودم که چرا حرف نمی زند و یهو بچه پا گذاشت به فرار و رفت. و فروغ کاملاً به هم ریخت. بعدها البته دیدمش ولی زمانی که فروغ زنده بود٬ هیچ وقت.


بعد از فوت فروغ زندگی شما به چه شکلی درآمد ؟

من در آن دنیای کودکانه ی خودم فقط از واکنش انسان های بیرون متوجه می شدم که برای فروغ اتفاق بدی افتاده. خودم هیچ تصوری از مرگ نداشتم. بچه هیچ تصوری ندارد٬ نه از مرگ نه از زندگی. فقط صدای درون من می گفت این یک چیزی مثل سفر کردن فروغ است. این من را آرام می کرد. فقط عکس العمل آدم های بیرون خیلی بد بود. در ایران خیلی بد عزاداری می کنند. انگار مفهوم مرگ درست جا نیفتاده است. ولی خود فروغ می بینید که چقدر خوب مرگ را در شعر " تنها صداست که می ماند " توصیف کرده : پیوستن به اصل روشن خورشید و ریختن به شعور نور.

اما من فقط سعی می کردم فکر کنم که فروغ به مسافرت رفته است. روز خاکسپاری فروغ٬ خواهر بزرگ فروغ گفت این بچه اصلا عاطفه ندارد نبریمش. و من ماندم تنها با بابوشکا٬ سگ خانه. و از ترس چسبیده بودم به سگ و جم نمی خوردم آن هم در خانه ای که چند روز تمام پر آدم بود و همه هم عزاداری می کردند. بالاخره آنقدر تنها ماندم تا برگشتند.

بعد از فوت فروغ پیش خانم جان ماندم تا وقتی که در ۱۹۷۵برای تحصیل و زندگی به اروپا آمدم.








" مادر و پسر خوانده ی فروغ . سیاهپوش در مرگ فروغ "


بعد از آن دیگر پیش خانواده تان نرفتید ؟

قبل از این که از ایران خارج شوم٬ سرهنگ فرخزاد به من گفت پسر جان قبل از اینکه بروی فرنگ٬ بیا برو جایی که به دنیا آمدی سری بزن٬ مادرت را ببین. ۱۸ ساله بودم. با اتوبوس رفتم به مشهد٬ مادرم را دیدم٬ پدرم دیگر فوت شده بود. محیط را دیدم. جزامی هایی که من را می شناختند آمدند من را دیدند. حتی راهبه های فرانسوی و آلمانی که کار می کردند آمدند. محراب خان البته بعدها برچیده شد و همه بیمارها را فرستادند بابا باغی. من رفتم لندن پیش کامران پسر فروغ٬ ۲۰ ماه بودم. رفتم کلاس زبان و کالج و بعد هم تابستان ۱۹۷۷ آمدم به مونیخ و تا به امروز هم این جا هستم. این جا ترجمه ی شعر می کنم. دارم روی کتابی درباره ی فروغ هم کار می کنم.


اسم فیلم فروغ « خانه سیاه است » بود٬ در تصویری هم که شما از بابا باغی دارید٬ خانه سیاه است ؟

برای بچه ای که در جزام خانه به دنیا آمده سیاهی و سفیدی معنا ندارد. آن زمان شاید آدم هایی که از شهر آمده بودند برای من عجیب بودند نه جزامی های بابا باغی. چهره های دور و برم برایم طبیعی بود. زندگی آن جا طبیعی بود. رنگ ها هم اصلاَ برایم مفهومی نداشتند. فقط سرنوشت خواست که من از خانه ی سیاه بروم به خانه ی فروغ. فروغ که معنای اسمش نور است. من خودم یک بچه بودم و چیزی نمی دانستم. من حتی بعد از این که فروغ فوت شد و روزنامه ها نوشتند که یک شاعر مرد٬ تازه فهمیدم فروغ شاعر بود و با پدیده ای به نام شاعری آشنا شدم. قبلش چیزی نمی دانستم.

گفتگو با پسر خوانده ی فروغ فرخزاد-دوم-2

بخش دوم از گفت و گوی دویچه وله با حسین منصوری پسر خوانده ی فروغ فرخزاد

از دیدارهای بعدی تان با فروغ بگویید.

فروغ هر روز می آمد.


چقدر طول کشید این ماجرا ؟

فروغ ۱۲ روز فیلمبرداری می کرد. روز ۱۳ ام بار را بستیم و آمدیم تهران.


پس شما هم همزمان با فروغ آمدید تهران ؟

بله، مساله ضربتی بود ! فروغ به خواهرش گلوریا گفته بود که تا روز آخر تصمیم نداشت. واقعا در لحظه تصمیم گرفت. فروغ قبل از این که صحنه ی فیلم برداری کلاس شروع شود، گفت حسین من می خواهم تو چهار تا چیز را بگویی. میتوانی بگویی ؟ اگرچه هنوز درست نمی توانستم مقابلش حرف بزنم، اما در دلم گفتم صبر کن، من جوری برایت بگویم که متوجه شوی می توانم خوب حرف بزنم. من که نمی دانستم فیلمبرداری و فیلم چیست. چهار تا کلمه را فقط به خاطر خودش گفتم. فروغ همان جا متوجه شد که بچه دارد با او حرف می زند. بچه دارد می گوید می توانم حرف بزنم. بعد به گلوریا گفته بود، همان لحظه بود که فکر کردم هر اتفاقی بخواهد بیفتد، بیفتد، من این بچه را با خودم می برم.

فروغ همیشه به ندای درون خودش وفادار بود. این صدا همان صدایی ست که شعرهای او را به او دیکته کرده است. فروغ یک شاعر الهامی ست. روز آخر که می خواستند از بابا باغی بروند، فروغ از تک تک بیمارها خداحافظی کرد. بیمارها خیلی به او علاقه مند شده بودند. در یک مجلس عروسی که قسمتی اش را شما در فیلم می بینید٬ فروغ در آن مجلس رقصیده است. حیف که فیلم برداری نشد. حتی بیمارها برای سلامتی او دعا می کردند٬ و نکته ی عجیب ماجرا همین جاست که بیمارها برای سلامتی او دعا می کردند. این نشان می دهد که چقدر بیمارها علاقه مند شده بودند به فروغ و بیش از همه پدر خود من. درست فروغ را شناخته بودند. آن هم درست در دورانی که در مجله ی فردوسی روشنفکران مرکز آن مقالات را می نوشتند و فروغ را رنج می دادند.

آدم های بیمار و گمنام فروغ را بهتر شناخته بودند نسبت به آن منتقدان ادبی که آن مقالات پرت را می نوشتند و باعث شدند فروغ به آن ها در آن شعر "تنها صداست که میماند" جواب بدهد. بعد از انتشار تولدی دیگر اسم فروغ مطرح شد. یک عده ای که خود را شاعر می دانستند از اینکه اینطوری فروغ گوی سبقت را ربوده٬ به دست و پا افتادند و سعی کردند متوقف اش کنند. در مقالاتشان شعر فروغ را شعر رخت خوابی قلمداد کرده بودند و این فروغ را خیلی رنج داد. فروغ سعی کرد بفهمد چرا به او می تازند. خیلی خوب سنجید که اینطور شعر را شروع کرد : چرا توقف کنم ؟ چرا ؟
فروغ آمده بود خداحافظی کند. این صحنه را درست یادم است. از پدرم پرسید چه کار می توانم برای شما بکنم ؟ پدرم گفت ما در این جا احساس خوبی نداریم. خیلی اینجا محیط آلوده ای ست. واقعا هم همین طور بود٬ بابا باغی خیلی محیط فشرده ای بود. خواهش کرد اگر رفت مرکز کاری کند که ما را دوباره به محراب خان بفرستند. که همین طور هم شد٬ فروغ که رفت تهران کاری کردند که دوباره خانواده ام به محراب خان برگردند.





خواهر و برادر هم داشتید ؟ 

بله٬ وقتی فروغ من را برد٬ یک خواهر داشتم که دو سال از من کوچک تر بود به اسم مرضیه و یک خواهری که تازه به دنیا آمده بود به اسم راضیه. بعد از من هم یک خواهر دیگر به دنیا آمد به اسم منیژه. بعدها فروغ باعث شد یکی از خواهرهایم را هم یک خانمی در تهران به فرزندی بپذیرد. آن خواهرم الان در کانادا به سر می برد.

خلاصه صحبت فروغ با پدرم که تمام شد، پدرم گفت اگر ممکن است حسین یک لحظه از اتاق برود بیرون. من رفتم بیرون. هنوز شک نبرده بودم که چه اتفاقی می خواهد بیفتد. در آن دو سالی که در یتیم خانه محراب خان خارج مشهد نگهداری می شدم خیلی رنج برده بودم و خوشحال بودم که تازه پیوسته ام به خانواده ام. یهو خواهرم مرضیه آمد و هیجان زده با لهجه ی مشهدی گفت٬ حسین حسین می خواهند تو را ببرند. خواهرم شدید مضطرب بود. با خودم فکر کردم اگر خواستند من را ببرند پا می گذارم به فرار. در باز شد دیدم مادرم یک چمدان کوچک در دستش است. پدرم با چوب زیر بغلش می آمد. پدرم شروع کرد به صحبت کردن که حسین جان اینجا تو مریض می شوی٬ برایت خوب است که با خانم فرخزاد به تهران بروی. آن جا مدرسه می روی. من منتظر بودم که صحبت های پدرم تمام شود تا فرار کنم. فروغ آن جا بود و فکر می کنم که فهمید بچه چه نقشهای دارد و کاری کرد که تا آن لحظه نکرده بود. دست من را گرفت. دست فروغ دستی ست که در باغچه بعدها کاشته شد و سبز شد. من خشک شدم و هیچ کاری نکردم. در قطار که نشسته بودیم به خودم آمدم. من قطار به زندگی ام ندیده بودم. شروع کردم به لرزیدن و فروغ همه ی راه من را در آغوش گرفته بود.


آمدید تهران کجا مستقر شدید ؟

وقتی آمدیم تهران به خانه ی فروغ رفتیم، خانه ای در محله ی مزین الدوله، طرف های استادیوم امجدیه. یک آپارتمان دو سه اتاقه بود که یک بالکن بزرگ داشت و نمای بیرونی اش نمای شهر بود. شب بود که رسیدیم و هیچ کس نبود. فروغ دو تا مرغ عشق داشت یکی سبز و یکی آبی. آن ها را به من نشان داد. خوابیدیم و روز بعد رفتیم استدیو گلستان. چند ماه بعد شاید هشت ۹ ماه بعد فروغ رفت به منزلی در دروس شمیران. خانه ای که زمینش را گلستان خریده بود. کلاس دوم دبستان بودم که فروغ به آن منزل جدید رفت. سال ۴۲ یا ۴۳. این تنها سالی بود که تمام وقت با فروغ بودم. سال اول من در یک پانسیون بودم. اسمش بود پانسیون پروین. چون هیچ جا اسم من را نمی نوشتند و فروغ هم اصرار داشت اسم من را بنویسند در کلاس سوم. می گفتند خانم این بچه شش ساله است کلاس اول هم نمی شود نوشت اسمش را. فروغ می گفت این بچه روزنامه می تواند بخواند. راست هم می گفت چون در آن خانه ای که دو سال بودم٬ خواندن و نوشتن یاد گرفته بودم. یکی از دلایلی هم که من را آورد همین بود.


از مدرسه ای به مدرسه ی دیگر می رفتیم. دفعه آخر فریاد زد که بخدا این بچه روزنامه می خواند. گفت : « حسین جان بخون .» روزنامه را برداشتم و خواندم : « دلایل جنگ کَره ! » همه خندیدند. خلاصه آن پانسیون اسم من را البته برای کلاس اول قبول کرد بنویسد٬ که کاش نمی نوشت. آن خانمی که مدیر آن شبانه روزی بود بلایی سر من آورد که من آرزوی بودن در خانه ی سیاه را می کردم. بعدها البته من با گمانه زنیهای خودم به این نتیجه رسیدم که این خانم با فروغ از روی حسادت دشمنی داشت. چون از میان زنان هم کم نبودند کسانی که با فروغ دشمنی می کردند.



*حسین منصوری پسر خوانده ی فروغ*

در آن مدت فروغ را چند وقت یک بار می دیدید ؟

پنج شنبه ها ظهر می آمد. با ماشین آلفاروی آبی اش و من را می برد خانه و شنبه صبح هم برم می گرداند و گاهی اوقات شنبه صبح ها خودم را می زدم به مریضی. آن خانم هم خیلی جفا می کرد. یادم است بچه ها غروب ها می نشستند تلویزیون تماشا می کردند تا برنامه شروع می شد به من می گفت حسین تو برو بخواب. واقعا مثل یک بچه ی جزامی رفتار می کرد با من. می رفتم توی سالن بزرگ که همه پر تخت خواب بود گریه می کردم. خیلی وقت ها تازه باز می آمد در اتاق و من را می زد. خیلی نامردی بود ! ولی من به فروغ هیچ چیزی نمی گفتم. چون نمی خواستم آزرده شود از مسایل مربوط به بودن من پیشش و اینطور نباشد که سربارش باشم.


با خانواده تان تماس داشتید ؟

نه ! خانواده ی من و فرخزاد درست نقطه ی مقابل همدیگر بودند. برای این که بتوانید خودتان را با شرایط خانواده ی جدید وفق دهید٬ باید پل را پشت سرتان خراب می کردید و من چنان وابستگی شدید به فروغ پیدا کردم که این پل خود به خود فرو ریخت. یک عکس به شما نشان می دهم که فردای روزی ست که فروغ من را آورده ٬ شما این عکس را که می بینید نمی توانید باور کنید این عکس یک بچه از خانواده ی جزامی ست و روز قبلش در جزام خانه بوده است. یکی از ترس های بزرگ من این بود که فروغ من را دوباره برگرداند به جای اولم. وابستگی شدید و وحشتناک داشتم به فروغ. یک نوع عشق ...


ادامه دارد ...