نامه های فروغ به پرویز شاپور ( در زندگی مشترک )
نامه ی شماره نوزده(یک شنبه 13 مرداد)
پرویز جان صبح برای تو نامه نوشته بودم و پیش خودم تصمیم گرفتم که عصر هم
بیایم و تمامش کنم الآن که آمدم بقیه ی نامه ی صبح را بنویسم یک مرتبه هم
آن را از اول تا آخر خواندم چیز مهمی ننوشته ام یعنی در خواندن این نامه
چیزی بر معلومات تو راجع به من اضافه نمی شود یادم آمد که تو برایم نوشته
ای از تکرار مکررات خودداری کنم و دیدم که این نامه چیزی جز تکرار مکررات
نیست . من چه قدر از این که نمی توانم از
نوشتن این موضوع های عادی خودداری کنم و برای تو از چیزی سخن بگویم که
دیگران نگفته اند ناراحت هستم من دنبال سوژه و موضوعی می گردم که بی نظیر
باشد و خواندن آن تو را لذت دهد از همه چیز نوشته بودم از تعزیه خوان هایی
که صبح در خانه ی ما معرکه راه انداخته بودند از بحث ها و بالاخره خودمان
با زن های چادرنمازی از خواب هایی که می بینم و افکار همیشگی ام و مردم و
با همه ی اینها که سعی کرده بودم که از عشق سخنی نگویم باز هم نامه ام خسته
کننده و زشت شده بود آن را به دور ریختم من دنبال چیزی می گردم که کاملا
تازه و جالب باشد ولی هرگز جز با حوداث عادی زندگی با چیزهایی که ممکن است
صد هزار مرتبه و در صد هزار نقطه ولی فقط در یک روز اتفاق بیفتد با موضوع و
حادثه ی دیگری روبه رو نمی شوم
هر چه در اطراف من وجود دارد و هر چه
فکر من می گذرد و برای من اتفاق می افتد با هر که رو به رو می شوم و همه ی
خسنانی که از این و آن می شنوم و جواب می گویم همه و همه در سطح عادیات
قرار گرفته است
اگر من می توانستم یک قدم به جلو بردارم اگر من این
جرأت و شهامت را داشتم که از میان این محیط از میان این همه چیزهای مبتذل و
عادی بگریزم و به آغوش تو پناه آورم و با هم به جایی برویم که از غوغا و
جنجال زندگی روزانه خبری نباشد آن وقت بسیار خوشبخت بودم
تو نمی دانی
من چه قدر دوست دارم بر خلاف مقررات و آداب و رسوم و بر خلاف قانون و
افکار و عقاید مردم رفتار کنم ولی بندهایی بر پای من هست که مرا محدود می
کند روح من وجود من و اعمال من در چهار دیواری قوانین سست و بی معنی
اجتماعی محبوس مانده و من پیوسته فکر می کنم که هر طور شده باید یک قدم از
سطح عادیات بالاتر بگذارم من این زندگی خسته کننده و پر از قید و بند را
دوست ندارم
تو لابد با فلسفسه ی اگزیستانسیالیست ها آشنا هستی اینها
یک دسته ی جدیدی هستند که عقیده دارند هیچ چیز بدی در دنیا وجود ندارد هیچ
چیز بد نیست و روی همین عقیده هر کار که می خواهند می کنند حتی لخت
درخیابان ها می گردند زیرا هیچ بدی وجود ندارد پسرها لباس دخترها را می
پوشند و مثل آنها آرایش می کنند دخترها اعمال مردها را انجام می دهند و
زندگی آنها پر است از عجایب ...
تو فکر می کنی این زندگی لذیذ و زیباست ؟
ولی البته بدی هایی هم دارد یعنی آنها به اصول اخلاق و شرافت پس پشت پا
زده اند و چه بسیار دیده شده است که یک زن در آن واحد 3 معشوق داشته و از
رفاقت با برادار خود هم بیمی نداشته ... البته در مکتب اگزیستانسیالیست ها
دیگر نگفته اند که با برادر خود رفیق شوید ولی این مردم محروم این دخترها و
پسرهایی که بهترین دوران عمرشان را با محرومیت و نکامی به سر آورده اند
کنون که پناهگاهی یافته اند با همه ی احساسات خشمگین و کینه های وحشیانه ی
خود سعی می کنند از قوانین اجتماعی انتقام بگیرند و اعمال آنها اغلب نتیجه ی
یک عمر محرومیت است
پیروان این مکتب کنون به طوری در اعمال خودپیشرفت
کرده اند که سر و صدای ژان پل سارتر رهبر و مؤسس مکتب جدید در آمده و
فریاد زده است که شما راه افراط می پیمایید
من به این چیزها کاری
ندارم من فقط برای این زندگی آنها را پر هیجان و دوست داشتنی می دانم که
آنها توانسته اند یک باره قیودات و بندهای اجتماعی را پاره کنند و از این
زندان مهیب بگریزند و در راهی قدم بگذارند که کاملا عجیب و غیر عادی است و
تابه حال کسی جرأت و شهامت رفتن در آن راه را نداشته در این تهران خودمان
هم اگزیستانسیالیست ها ظهور کرده اند و گویا مجمعی هم تشکیل داده اند من
این موضوع را از یک نفر شنیدم و به حقیقتش ایمان ندارم این بهترین طریق
زندگی کردم است ولی افسوس که در میان این قوم آزاده عصمت و طهارت معنی و
مفهومی ندارد و به قول یک نفر اصول بورژوازی درباره ی زن رعایت نمی شود
من نمی دانم تو در این باره چه فکر می کنی ولی من همیشه دوستدار یک زندگی
عجیب و پر حادثه بوده ام شاید خنده ات بگیرد اگر بگویم من دلم می خواهد
پیاده دور دنیا بگردم من دلم می خواهد توی خیابان ها مثل بچه ها برقصم
بخندم فریاد بزنم من دلم می خواهد کاری کنم که نقض قانون باشد
شاید بگویی طبیعت متمایل به گناهی دارم ولی این طور نیست من از این که کاری عجیب بکنم لذت می برم
من دلم می خواهد این لفظ باید از زندگی دور شود باید این کار را بکنی باید
این طور لباس پوشید باید این طور راه رفت باید این طور حرف زد باید این
طور خندید آه همه اش باید همه اش سلب آزادی و محرومیت چرا باید می دانم که
به من جواب خواهند داد زیرا قوانین اجتماع اجازه نمی دهد طور دیگری رفتار
کنی اگر بخواهی بر خلاف دیگران رفتار کنی دیوانه و احیانا جلف و سبکسر خطاب
خواهی شد . من نمی فهمم این قوانین را چه کسی وضع کرده کدام دیوانه ای بشر
را به این زندگی تلخ و پر از رنج محکوم کرده
من تا به حال از این
چیزها برای تو سخنی نگفته بودم ولی تو خودت باید فهمیده باشی زیرا من همان
طور که دیوانه ی عشق وحشیانه عشق عجیب و غیر عادی خالی از نوازش و پر از
خشونت هستم همان طور هم دیوانه ی زندگی آزاد و بدون دغدغه هستم من دلم می
خواهد با تو چنین زندگی داشته باشم و فقط حاضرم اوامر تو را اطاعت کنم نه
قوانین اجتماع را
یک زندگی عجیب پر از حوادث پر از هیجان مثل زندگی
قهرمان ها مثل زندگی آنها که به قعر جنگل های آفریقا می روند تو فکر کن در
هر قدم که بر می دارند چه قدر ترس چه قدر هیجان چه قدر کنجکاوی و چه قدر
لذت به قلبشان راه می یابد من هم دوست دارم در هر قدم زندگی دچار چنین
حالاتی شوم تو نمی دانی من چه فکرها می کنم چهخیال ها می بافم خودم هم از
دست این افکار خسته می شوم گاهی اوقات خودم خودم را مسخره می کنم و وقتی می
بینم این قدرت را ندارم تا افکارم را اجرا کنم احساس می کنم که پست و کوچک
شده ام
برای من بنویس ببینم ایا من حق دارم این طور فکر کنم ایا افکار من صحیح است بد نیست گناهکارانه نیست
آیا تو آنها را می پسندی ؟
من می دانم که تو بر عکس من طرفدار یک زندگی آرام هستی ولی می توانم بگویم
که تو هم از این که مجبوری از اجتماع و محیط اطاعت کنی و پیروی کنی ناراحت
هستی .
پرویز جان خیلی مزخرف نوشتم خداحافظ تو امیدوارم حالت حتی بعد از خواندن این نامه هم خوب باشد
تو را می بوسم
فروغ