پرنده گفت:چه بویی! چه آفتابی!
آه بهار آمده است ،
و من به جستجوی جفت خویش، خواهم رفت.
پرنده از لب ایوان پرید مثل پیامی پرید و رفت.
پرنده کوچک ،
پرنده فکر نمی کرد،
پرنده روزنامه نمی خواند،
پرنده قرض نداشت ،
پرنده آدمها را نمیشناخت ،
پرنده روی هوا ،
و بر فراز چراغهای خطر ،
در ارتفاع بی خبری می پرید.
و لحظه های بی آبی را ،
دیوانه وار تجربه می کرد .
پرنده ؛آه، فقط یک پرنده بود.