اول هفته بود که خبر رسید که کامیار شاپور در ۶۶ سالگی درگذشت، تا بود دوست داشت او را فرزند پرویز شاپور کلمه شناس و طراح و طنزنویس بشناسند. در ۹ سالی هم که بعد از درگذشت شاپور ماند، هیچ گاه تن نداد به فرزند فروغ فرخ زاد شناخته شدن. پدرش بزرگش کرد. مانند پدر شد. اگر شعر هم گفت تحت تاثیر پدر بود. اما تیتر روزنامهها از او اطاعت نکرد. همه جا نقش بست فرزند فروغ درگذشت.
یک فیلم که آشنایی از او گرفته بود و کنار پارکی گیتار میزد، برخی را به این خیال انداخت که او دوره گرد بیخانمان بوده که نبود. شبیه ترین کس بود به پدرش که شاعر مسلکی وارسته از دنیا بود و کامیار هم چنین بود.
آخرین کسی که به سراغش رفت و راضیش کرد به مصاحبهای، امیرحسین مصلی بود که با احتیاط توانست چند کلمهای از او درباره مادر بگیرد وگرنه مایل نبود مدام وی را به نام کسی بخوانند که نمیشناختنش.
در پاسخ سوال مصلی درباره خاطرات خود با مادر میگوید: "بسیار مختصر هستند؛ اما خاطره فراموش ناشدنی که در ذهنم مانده این است که زمانی که پدر و مادرم از هم جداشده بودند من دیگر فروغ را ندیدم تا دوره دبیرستان که در دبیرستان فیروز بهرام بودم یک روز کلاس تعطیلشده بود و من در حیاط با یکی از همکلاسیهایم در حال دعوا کردن بودم که یکی از دوستانم میان دعوا آمد و گفت شاپور مادرت آمده و کنار در منتظر توست. من خیلی تعجب کردم چون مادر من تا به حال چنین کاری نکرده بود... تا کنار در رفتم و فروغ را دیدم. خیلی حرف نزدیم. با همقدم زنان به سمت خیابان جمهوری رفتیم، سمت خیابان حافظ، صحبتهای فروغ را به خاطر ندارم فقط گریههای فروغ را به یاد میآورم و نمیتوانستم آن را درک کنم؛ و به همین خاطر همراهیاش نکردم و به خانه برگشتم."
"خیلیها که این خاطره را میشنوند، از من میپرسند درباره دیدارتان با فروغ به پدرتان چیزی گفتید یا نه؟ نه. من با پدر راجع به این موضوع صحبتی نکردم تا بعدها که این خاطره را درجاهای مختلف تعریف کردم و ایشان متوجه شدند. این تنها خاطره من از فروغ بود."
در بخش دیگری از مصاحبه، مصلی از کامیار شاپور میپرسد که چه کسی خبر درگذشت فروغ را به او خبر داد: "پدر خبر تصادف و فوت فروغ را به من داد اما مرا برای تشییع جنازه و مراسمش نفرستاد جز یکبار که من همراه با دوست پدرم آقای اردشیر محصص برای لحظاتی در مراسم فروغ حضور پیدا کردم؛ اما متاسفانه جزییات را به خاطر ندارم. و تمام."
نام فروغ سنگین است. چندی قبل که خانه کاوه گلستان -فروغ سالهای آخر عمر را در آن جا زیست- تخریب میشد باز خبر راجع به خانه 'فروغ' بود. کسی البته چیزی از مهرک گلستان آخرین صاحب خانه، نشنید که رپ میخواند و چیزی از فروغ نمیداند. نامش اما متبرک است.
قاسم حاجی زاده یادگار دوران اوج نقاشی ایران و ظهور چهرههای تازه دهه چهل است با نقشهای ساده و صمیمی از چهرههایی که داشتند در خاطره شهر گم میشدند. نمایشگاه قاجار -نمایشگاه تازه وی در تهران- یادآور همان نوستالژی است اما انگار این نوستالژی تنها در نسل گذشته میماند.
نرگس جهانبخش در نقد نمایشگاه قاجار که در گالری ماه برپا شده بود نوشته: هر چه در نمایشگاه غور کنیم متوجه میشویم حاجی زاده مسئلههای نویی را برای ما مطرح نکرده است. قاجار با فاصلهای یک صدهای با ما مسئله روزی را مطرح نمیکند جز این که در روابط افراد در دل جامعه قاجار یک نوع سادگی و راحتی را مشاهده میکنیم که امروز در میان ما نیست."
"مشکلات اقتصادی و اجتماعی که در حال حاضر با آن دست به گریبان هستیم فاصلهای عمیق با زندگی یک یا دو صده گذشته ایجاد کرده است. هنرمندی چون حاجیزاده که انتظار میرود در تجربه و تکنیک بیش از گذشته خود را تکرار نکند متأسفانه اسیر بازتولید شده است. با گذر زمان پاپ آرت ویژگیهای متفاوتی پیدا کرده است و حتی سبب ظهور پست پاپ آرت در دهه نود شد تا اینکه در حال حاضر پختهترین آثار در این زمینه را مشاهده کنیم چیزی که قریب به نیم قرن در آثار حاجی زاده مشاهده میکنیم حرف جدیدی چه در فرم و چه محتوا ندارد."
مریم روشنفکر در سایت مجله تندیس نوشته: "یحیی دهقانپور معلم محبوب عکاسی سه نسل از عکاسان ایران امروز است. استادی از نسل عکاسان خیابانی که لحن عکاسانی مانند لی فریدلندر، رابرت فرانک و وینو گرند را دارد و اوست که این اسطورهها را به عکاسان ایرانی معرفی کرده است. دهقانپور در معیت احمد عالی از زمره افرادی بودند که از ابتدا عکاسی را با دید هنری نوین و تاثیر گذار نگریستند و قید و بند مسائل تکنیکی عکاسی را در بر نکردند."
"این آثار در ابعاد مختلف و در قطعی اکثرا عمودی ارائه شدهاند و شامل مجموعهای از مناظر شهری هستند اما شهر در نگاه او سر خورده، لرزیده و از هزار قطعه بر هم چیده شده متزلزل تشکیل شدهاست. برج آزادی بیشتر به الگوی تصویری زیبا شباهت دارد که وجود آن را از ابتدا مورد شک قرار میدهد. ساختمان سازمان ملل در هم ریخته و پریشان بر وضعیت ملل جهان دلالت دارد، مجسمه آزادی به رویایی مغشوش میماند و تونل رسالت حالت گیج مسافرانی را دارد که در ترافیک ورودی تونل در ملال گرفتار آمدهاند."
کامل شدن ومردن
از زندگی گذشته هم به کلی بریده ام. وقتی کامی را در خیابان میبینم که حالا قدش تا شانه ام میرسد فقط تنم شروع میکند به لرزیدن و قلبم به ترکیدن، اما نمیخواهمش نمیخواهمش. فایده این علایق و روابط چیست؟ آدم باید دنبال جفت خودش بگردد. هرکسی یک جفت دارد باید جفت خودش را پیدا کند با او همخوابه شود و بمیرد.
معنی همخوابگی همین است؛ یعنی کامل شدن ومردن، چون زندگی فقط تلاشی برای جبران نقصهاست. من خیلی بدبخت هستم و هیچکس نمیداند حتی خودم هم نمیخواهم بدانم؛ چون وقتی با این مسئله روبهرو میشوم تنها کاری که میتوانم بکنم اینست که خودم را از پنجره پایین بیندازم. اَه دارم چرتوپرت مینویسم بگذرم.
از کتاب شناختنامه فروغ فرخزاد- شهناز مرادی کوچی