فروغ فرخ زاد| Forog Farrokhzad

کانون هواداران شادروان: فروغ فرخزاد

فروغ فرخ زاد| Forog Farrokhzad

کانون هواداران شادروان: فروغ فرخزاد

نمایشی درباره پری کوچک و غمگین اقیانوس

نمایشی درباره پری کوچک و غمگین اقیانوس

حسن پارسایی


نقد و بررسی نمایش «من کجا، عشق از کجا» به نویسندگی و کارگردانی «پری صابری»





نمایش «من کجا، عشق از کجا»، حتی عنوانش هم جزو نمایش می‌باشد، زیرا از لحاظ معنایی عبارتی دولایه است، یعنی هم می‌تواند سؤالی باشد برای دریافت پاسخ، و هم می‌تواند به دور از سؤال، نوعی شگفتی و شگفت‌زدگی را بیان کند. ما هردو معنا را در نمایش شاهدیم. تمام صحنه‌ها عاطفی و سرشار از برون‌ریزی احساسات ناب «یک شاعر زن» است که حتی از صحنه به روی تماشاگر، برون‌ریز می‌شود. آنچه که بیش از هر چیز دیگری جلب توجه می‌کند، طراحی بسیار هوشمندانه صحنه است که یقیناً باید آن را یکی از بهترین طراحی صحنه نمایشهای سال جاری به حساب آورد، دو پلکان بزرگ که یکی تا حد افق و دیگری شاید تا آسمان ادامه دارد.

www.forog.blogsky.com

نمایشی درباره پری کوچک و غمگین اقیانوس

حسن پارسایی


نقد و بررسی نمایش «من کجا، عشق از کجا» به نویسندگی و کارگردانی «پری صابری»

forog.blogsky.com






نمایش «من کجا، عشق از کجا»، حتی عنوانش هم جزو نمایش می‌باشد، زیرا از لحاظ معنایی عبارتی دولایه است، یعنی هم می‌تواند سؤالی باشد برای دریافت پاسخ، و هم می‌تواند به دور از سؤال، نوعی شگفتی و شگفت‌زدگی را بیان کند. ما هردو معنا را در نمایش شاهدیم. تمام صحنه‌ها عاطفی و سرشار از برون‌ریزی احساسات ناب «یک شاعر زن» است که حتی از صحنه به روی تماشاگر، برون‌ریز می‌شود. آنچه که بیش از هر چیز دیگری جلب توجه می‌کند، طراحی بسیار هوشمندانه صحنه است که یقیناً باید آن را یکی از بهترین طراحی صحنه نمایشهای سال جاری به حساب آورد، دو پلکان بزرگ که یکی تا حد افق و دیگری شاید تا آسمان ادامه دارد.
در اولین لحظه، حتی قبل از حضور بازیگران، به هوشمندی هنرمندانه کارگردان و طراح صحنه پی می‌بریم. هرکدام از پله‌ها بیانگر «عروج» و طی طریق مراحل معینی از زندگی بیرونی و درونی «فروغ فرخزاد» به شمار می‌روند و زیباتر اینکه، خانه کوچک پ‍ُرپنجره «فروغ» هم زیر این پله‌ها قرار دارد.
ا­ین طراحی صحنه، معنای نمادین و استعاره‌ای یک شعر زیبا و حتی مضمون بعضی از شعرهای خود «فروغ» را دارد که ارتعاشات و کرشمه رنگها و نورها و حتی تصویر سی‍ّال و رهای اسلایدهای معنادار که همگی بیانگر تاریخ، زندگی و مضامین بعضی از شعرهای شاعر هستند و امتداد دو پله که به‌طور مورب و موازی می‌توانند تا بی‌نهایت بروند و نردبانی برای همه والاییها و ارجمندیهای یک زن شاعر باشند، نشان می‌دهد که کارگردان و طراح صحنه، در طراحی و دکور، مضامین شعرها و روان پرشور و متلاطم «فروغ» و حتی ارزشهای انسانی و هنری او را در نظر داشته‌اند، حتی می‌توان گفت که هرکدام از پله‌ها خطی و بندی از شعرهای «فروغ فرخزاد» را تداعی می‌کند، زیرا اغلب خود شاعر بعد از پیمودن پله‌ها، روی آنها و در جایی نزدیک به اوج، اما نرسیده به آخر می‌ایستد و همان دم موسیقی و آواز که همه‌اش شعر و اغلب شعرهای خود اوست، زیر باران نورها و رنگها دنیای زنی شاعر را که به «پری کوچک غمگینی» می‌ماند، به ما می‌نمایاند.
نمایش با صحنه مرگ «فروغ» آغاز می‌شود و همه عوامل سوگوارانه در آن فراهم است: لباسهای تیره و سیاه، پلکانهایی که دیگر در نور سربی کمرنگی کم‌پیدا و گم‌شده به نظر می‌رسند، چترهایی که سیاه و یک حالت‌اند با انسانهایی که گویی قدمها و حرکاتشان اندازه‌گیری شده و برفی که غمگنانه زیر نور موضعی، غمریز صحنه شده است و نشان از زمستانی سرد و تلخ دارد، موسیقی هشداردهنده‌ای که ترس و غم را با هم تداعی می‌کند و پس از آن، راوی (که به نقال و حاجی فیروز بیشتر شباهت دارد تا دلقک) شوخ و سرزنده‌ای که با رویکردی حساب‌شده به فرهنگ ایرانی انتخاب شده و به‌خاطر چهره عاطفی‌اش گاهی هم جدی و غمزده می‌نماید (محب‌اهری) برای ما از «فروغ» و مرگ او می‌گوید، مردم هم که با تجمعی سرد گرد هم آمده‌اند، با حالتی غمزده و در خود رفته تقسیم می‌شوند و می‌روند، در همان حال همنوایی شعر «فروغ»، با عبارت «و ساعت، چهار بار نواخت»، ضرب‌آهنگ غمگنانه صحنه را شدت می‌بخشد، زنی روی پله‌ها ایستاده و همه چیز را در انزوا و پرت‌شدگی روح خویش می‌نگرد و صدای شاعرانه‌ای بعداً می‌خواند: «پرنده مردنی است، پرواز را به خاطر بسپار!»... همه اینها عصاره تراژدی مرگ «فروغ» است.
صحنه اول، حساب‌شده و پی‌ریزانه طرح‌ریزی، کارگردانی و اجرا می‌شود و از آن پس، نمایش همچنان به کمک شعر، موسیقی و تمهیدات صحنه‌ای به زندگی شاعر یعنی زنی که خود می‌گوید: «چرا توقف کنم؟»، و قرار نیست که هرگز هم توقف کند، می‌پردازد و ما می‌دانیم که فقط یک تصادف هولناک می‌توانست او را متوقف سازد وگرنه او همچون پرنده‌های شعرش شوق پرواز هفت آسمان را در دل داشت. عجیب اینکه «فروغ» خودش همین هشدار را به ما می‌دهد: «همیشه حادثه‌ای در کمین است.» میزانسنها کاملاً متناسب با محتوای اثر و نیز با نیت معنادهی به صحنه و حضور پرسوناژها انتخاب شده است، طوری که نمی‌توان آنها را در ذهن، حذف و یا به گونه‌ای دیگر تصور کرد. حرکات گویای روان شخصیتهاست و با فکر انتخاب شده‌اند: حرکات آرام و آکنده از انزوای درون، جهشهای ناگهانی، حرکات متعادل و بی‌قراریهای موزون و رقص‌مانند که با همراهی موسیقیهای گوناگونی که هر قطعه‌اش به بهانه‌ای معنادار و حس‌آمیز گزیده شده، درون متلاطم و اغلب ناآرام «فروغ» را به‌خوبی نشان می‌دهند.
کارگردان با مهارت، چهره‌ای را هم انتخاب کرده که شباهت زیادی به «فروغ فرخزاد» دارد و معصومیت و زیبایی شرقی شاعر را به تماشاگر می‌نمایاند. «نسیم ادبی» خیلی خوب از عهده اجرای نقشش برآمده است، این بازیگر بسیار بااستعداد در لحظاتی واقعاً روی صحنه گریه می‌کند و با آنکه در نقش شاعری ظاهر می‌شود که تماشاگر حاضر نیست در ذهنش هیچ‌کسی را جایگزین او بکند، اما هنگام اجرای نقش ما حضور خود فروغ را در او، روی صحنه مشاهده می‌کنیم. «حسین محب‌اهری» نیز برای اجرای نقش دلقک (که بهتر است او را نقال و حاجی‌فیروز ایرانی تصور کنیم) بهترین بازیگر به شمار می‌رود، زیرا چهره‌ای عاطفی دارد که می‌تواند هر آن غم و شادی را نشان دهد، مضافاً اینکه شیوه بیان خاص او که مکثی طبیعی و کوتاه پشت هر کلمه‌ای دارد، به اجرای نقش او کمک فراوان کرده است و تماشاگر را به توجه و تعمق درباره مضمون نمایش ترغیب می‌کند. «صنم نکواقبال» نیز بازی درخشانی ارائه می‌دهد و برخلاف بروشور نمایش که نقش او را «خاطره» عنوان کرده است، روی صحنه بیشتر به حضور ثانویه و نمادینی از «درونیت» خود فروغ شباهت دارد و با همین جلوه بر معنا و شدت عاطفی نمایش می‌افزاید.
نمایش در طیفهای عاطفی و معنایی گوناگونی سیر می‌کند و هرگز به یک حالت نمی‌ماند. اگر توجهی به دیوانهای اشعار «فروغ فرخزاد» از «دیوار»، «اسیر»، «عصیان»، «تولدی دیگر» و «ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد» داشته باشیم، می‌بینیم که در هرکدام از این مجموعه‌ها «فروغ» حال و هوای متفاوتی دارد و چنین برداشتی هم با توجه به حد و حدود نمایش در نظر گرفته شده است؛ او یک زن و شاعر بی‌همانند و در همان حال قربانی وضعیت اجتماعی و سیاسی دوران خویش، معرفی می‌شود که حتی «مرگ» هم نمی‌تواند برای او پایانی باشد.
بعضی از میزانسنها واقعاً در ذهن می‌مانند: فروغ و «خاطره» در امتداد و راستای هم و خیلی نزدیک هم دراز می‌کشند و همچون دو «فلش» زمین را با هم‌سویی و هم‌گرایی سرهایشان بین خود دو قسمت می‌کنند... در تمام میزانسنها، حتی لحظاتی که خود فروغ جلو صحنه در حال شعرخوانی و برون‌ریزی عاطفی اندیشه‌های خویش است، حضور غمگین و تنهای او روی پله‌ها همواره احساس می‌شود و ما او را با همان پله‌ها و اتاقک کوچک و ح‍ُزن‌آمیز زیر آن در نظر مجسم می‌کنیم که با توجه به اینکه پرسوناژ نمایش، زنی تنها و شاعر است در نوع خود بی‌نظیر جلوه می‌کند، زیرا همیشه آن «پری کوچک و غمگین اقیانوس» هنرمندانه در ذهن ما تداعی می‌شود.
«صابری» هردو آوازخوان را که یکی از آنها ویولن می‌نوازد، از جایگاه «ناظر» خارج می‌کند و به هر کدامشان نقش یک پرسوناژ می‌دهد، یعنی آنها را می‌گرداند و حتی روی پله‌ها می‌برد. به همین دلیل، صدای دلنشین و زیبای هردو آنها همراه آوای سحرانگیز ویولن، و شعرهای «فروغ فرخزاد»، تمام صحنه را به تسخیر خویش درمی‌آورد و تماشاگر غبطه می‌خورد که چرا روی صحنه، جزئی از این صحنه زیبای نمایش نیست.
صحنه‌ای که فروغ و «خاطره» روبه‌روی هم قرار می‌گیرند و شوهر «فروغ» در عمق صحنه پای پله‌ها با حالتی تکیده در خود می‌ماند، دقیقاً یک تثلیث زیبا و معنادار از زندگی فروغ را به بهترین و گویاترین شکل ممکن نشان می‌دهد که اگر مثلثی رسم کنیم، دو رأس مقابل هم را فروغ و «خاطره» و رأس تک‌افتاده سوم را شوهر فروغ تشکیل می‌دهد.
سه میزانسن از نمایش:


* : بازیگر : حرکت
استفاده از نور موضعی زیاد که به فراخور تکیدگی، انزوا و دورافتادگی پرسوناژها و مخصوصاً فروغ به کار گرفته شده، به غنای معنایی نمایش افزوده است. حرکات موزون که به رقص و سماع می‌ماند و اشعار مثنوی و غزلهای حافظ و شعرهای خود فروغ، لحظه‌های عارفانه و انسانی او را بسیار خوب به نمایش درمی‌آورند. نوای موسیقی مذهبی (کلیسایی) که بیشتر به فریاد و ناله شباهت دارد و همراهی موسیقی ناب ایرانی که فضای زندگی و حال و هوای ایرانی بودن را تداعی می‌کند، به غایت زیباست.
لباسهای عجیبی که آویزه‌ها و رشته‌های زیادی دارند، گاه بیانگر پریشانی و ژولیدگی روان شاعر و به هنگام حرکات موزون نشانگر رهایی روان و بی‌قراری و شور و طغیان شاعر و لحظاتی هم یادآور پرندگانی هستند که هر آن امکان دارد از زمین برخیزند و به پرواز درآیند. این صحنه‌ها در ک‍ُلیت خود، «پرواز» و همان «سفر حجمی در خط زمان» را یادآوری می‌کنند. ترفند هنرمندانه و نمایش دیگری که کاملاً مناسب با محتوای نمایش به کار گرفته شده، قرار دادن آینه‌های کوچک در کف دست بازیگران است که هنگام حرکات موزون، انعکاس نور آنها حتی به چهره تماشاگران نیز برخورد می‌کند یا روی سر آنها بر دیوارهای سالن می‌‌افتد و حالتی اشراقی و عارفانه را به ذهن می‌آورد. وقتی به آینه‌ها می‌نگرند، ما هم در ذهنمان به درون خویش رجوع می‌کنیم. بازیگران گاهی آینه را به‌طور مستقیم رو به تماشاگران می‌گیرند تا بفهمانند که تصویر ما نیز در آن آینه‌ها هست. این آینه‌های کوچک می‌توانند نمادها و نمایه‌هایی روشنگرانه و پراحساس از اشعار فروغ فرخزاد باشند که همانند پله‌های فراوان صحنه، او را و شاید ما را هم به عروج می‌رسانند. هردو دست آینه‌ای دارند ولی بازیگران بیشتر از آینه دست چپ استفاده می‌کنند؛ حتی این ترفند هم می‌تواند روش و رویه فروغ را در تخالف و تعارض با آنچه نامطلوب بوده، نشان دهد. وقتی از گلهای «رازقی» سخن به میان می‌آید، نور زرد از بالای پله‌ها فضا را روشن می‌کند. و پله‌ها به طرز شگفت‌انگیزی به انوار تابنده آفتاب شباهت پیدا می‌کنند که از اوج همچون رودی بر صحنه جاری می‌شوند.
نمایش، کاملاً ایرانی است و حضور یک زن شاعر روی صحنه، موسیقی زیاد و پ‍ُر نفس نمایش را توجیه می‌کند، مرد آوازخوان هر وقت شروع به نواختن ویولن می‌کند، ورود و حضوری اتفاق می‌افتد.
بعضی از صحنه‌ها واقعاً یک شعر کامل است. وقتی فروغ لباس عروسی به تن دارد، عده‌ای با چترهایی در انتظار باران او را احاطه می‌کنند. مدتی بعد با خواندن آواز «مرغ سحر» اهریمنی عقاب‌گونه که بی‌شباهت به مترسکی لرزان هم نیست، با تقلایی برای حضور وارد صحنه می‌شود و در صحنه بعد، درست پشت به پشت فروغ می‌دهد. اینجا فروغ و اهریمن عقاب‌گونه، همچون دو مظهر و نماد زیبایی و زشتی و خیر و شر در کشمکش با هم قرار می‌گیرند و در آخر وقتی صحنه تاریک می‌شود، فقط نوری بر دست اهریمن می‌تابد و فروغ در تاریکی و سایه این حضور نامیمون، گم می‌شود و شعری به خوانش درمی‌آید: «تنها صداست که می‌ماند!»
مردم شهر همیشه نگاه به سویی دارند، گویی با ناامنی دنبال کسی می‌گردند و شاید همانی که فروغ می‌گوید: «کسی می‌آید، کسی که مثل هیچ‌کس نیست.»
به علت انطباق موسیقی با موقعیتهای صحنه، کم‌کم درمی‌یابیم که موسیقی تک‌صدا نمادی از فریاد درونی فروغ است که در پایان تبدیل به صدای «گروه ک‍ُر» می‌شود. صحنه‌ای که مرد در وسط صحنه ایستاده و فروغ زیر پله‌ها در خانه کوچکش از بی‌پناهی و اندوه دستهایش را روی شیشه‌های پنجره نهاده، در نهایت زیبایی و ذوق هنری پردازش شده و خودش به‌تنهایی یک نمایش کوچک است.
«پری صابری» حتی در لحظه‌ای که می‌خواهد شادی را وارد صحنه بکند، صدا و حرکت دایره زنگی کوچک دست دلقک را هم به‌عنوان نمادی از شادیهای دوران کودکی فروغ به کار می‌گیرد.
در این نمایش، انسانها روی زمین می‌خزند، گاهی به دور خود می‌چرخند، زمانی نیز تکیده و غمگین یا می‌نشینند یا خشک و بهت‌زده می‌ایستند و به سویی می‌نگرند، گاهی هم همانند عروسکهای کوکی مثل یک ماشین حرکت می‌کنند. آیا این وصف و حال مردم در آن دوران نبوده است؟
در یکی از میزانسنها، شوهر «فروغ» پشت او می‌ایستد، دستهایش را به اطراف دراز می‌کند و برای فروغ و زندگی‌اش تبدیل به یک صلیب می‌شود. کارگردان برای تعمق و ورود به درون زندگی فروغ از شعرهای او کمک می‌گیرد و فضای اکثر آنها را عیناً روی صحنه خلق می‌کند. یکی از زیباترین و شادی‌بخش‌ترین قسمت‌های نمایش، به روی صحنه آوردن «علی کوچیکه» است که فلاش‌بکی به دوران کودکی خود فروغ محسوب می‌شود. ما همه معصومیت «فروغ» و کودکی‌ِ گمشده او را که در این شعر به تصویر درآمده، به خوبی احساس می‌کنیم و بازی خوب و پرتحرک «محسن حسینی» را هم که خودش یک نمایش پانتومیم کوچک است، به خاطر می‌سپاریم. زیباترین ترفند صابری در این صحنه، بالا رفتن علی کوچیکه به‌عنوان تکه‌ای از روح فروغ از همان پله‌هاست که فروغ را به عروج می‌رسانند. «صابری» به دکور و سازه‌های صحنه‌ای زیاد اهمیت می‌دهد تا تماشاگر زمان و مکان نمایش را از یاد نبرد و آن را حاکم و ناظر بر همه جریانها و اتفاقات روی صحنه بداند. او واقعیتهای مهم زندگی فروغ را با ترفندهای نمایشی و مناسب با حال و هوای شعرهای او به نمایش درآورده است و واقعیتهای تلخ و مستقیم را به کمک تصاویر شفاف، کادربندی نشده و رها در صحنه به ذهن تماشاگر می‌آورد. بنابراین، عنصر «تخیل» که یکی از عناصر اصلی شعر به شمار می‌رود، در طراحی، بازیها، میزانسنها، لباس و ترفندهای نمادین صحنه‌ها به کار گرفته شده است. ما، در فضایی آمیخته از واقعیت و تخیل قرار می‌گیریم و این همان زبان نمایش است.
در پایان‌ِ اغلب صحنه‌ها، مضمون «رفتن» و «مرگ» را احساس می‌کنیم. در «نماد»گرایی پایانی که به فضای پر از خفقان جامعه زمان فروغ اشاره‌های فراوانی دارد و بسیار پرهیبت و ترسناک به نظر می‌رسد، عقاب حاکم و خونخوار همه را اسیر خود کرده، اما همین عقاب در نهایت با رشته‌ها و بندهایی که بر دست و پا و تن دیگران بسته است، خودش به هم پیچیده می‌شود و سپس، پرسوناژهای نمایش (مردم) با حلقه‌های نورانی که به دسته گلهایی رنگارنگ بی‌شباهت نیست، رقصی بسیار بصری و معنادار را به اجرا درمی‌آورند که تمام صحنه پر از رنگین‌کمان نور می‌شود، انگار هر انسانی بعد از رهایی تبدیل به رنگین‌کمانی می‌شود. این حلقه‌های نور، قرینه بسیار مناسبی برای آن صحنه‌ای است که مردم شهر هر کدام آینه‌های کوچکی در کف دست دارند.
این ترفندها و تمهیدات کاملاً دراماتیک و نمایشی، نشان می‌دهد که «پری صابری» چقدر روی صحنه‌های نمایش فکر کرده است تا آنها همانند شعرهای فروغ، شاعرانه به نظر آیند.
تماشای نمایش «من کجا، عشق از کجا»، ما را شیفته تئاتر و زندگی می‌کند و حتی در مورد ویژگیهای هنر تئاتر به تعمق وامی‌دارد تا دوباره باور کنیم که اگر رمز و رازهای دنیای نمایش نبود، به نظر می‌رسید که در همان آغاز یعنی حداقل یک دهه بعد از اختراع سینما، تئاتر از بین برود، اما چنین نشد و به حیات خود ادامه داد، چراکه تئاتر نشانگر لحظه‌های حساس، تلخ، مقدس و شکوهمند و زیبای زندگی انسان بوده و توانسته است ارزشهای معنادار او را در جهانی از نشانه‌ها و نمادها در برابر دیدگان تماشاگران جاودان سازد.
«پری صابری» که سابقه بسیار زیادی در تئاتر دارد و می‌شود گفت که همه عمرش در تئاتر گذشته است، در این نمایش، تجربه‌های خودش را به نحو درخشانی به کار گرفته و تماشاگران زیادی را به داخل سالن تئاتر کشانده است که پشیمان از سالن بیرون نمی‌روند. اگر کارگردانی تئاتر را انتخاب طراحی مناسب، میزانسنهای به‌جا، به‌کارگیری همه ارزشها و توانمندی بازیگران، حرکات بصری زیبا و نیز استفاده درست از ا‌ِلمانها و نمایه‌های صحنه‌ای اعم از لباس، دکور و... ، افکتهای تصویری و صوتی و نور بدانیم، طوری که در نمایشی کردن کامل متن و حتی گاهی فراتر نمایاندن آن، ذوقی بدیع و امروزین به کار رفته باشد، باید نمایش «من کجا، عشق از کجا» اثر «پری صابری» را در زمره یکی از نمایشهای ماندگار قرار داد، زیرا او چنین حقیقت ارزشمند و گرانسنگی را به اثبات رسانده است.