پوران :
من و فروغ در کودکی نقطه مقابل یگدیگر بودیم ، من یک سال از فروغ بزرگتر بودم ، اما او بسیار پر حرکت و شیطان و نا آرام بود . عجیب آزارم می داد و یادم هست که یک روز چنان گازم گرفت که هنوز جای آن گاز بر تنم مانده است . تا 13 یا 14 سالگی، تا سن بلوغ اصلا با یکدیگر نمی ساختیم و لحظه ای از سوء تفاهم ها و نزاعها آرام نبودیم . اما وقتی بالغ شدیم ناگهان هر دو دچار تغییرات شگرفی شدیم ، فروغ آرام و گوشه گیر ،خاموش و متفکر شده بود و من شیطان و پرحرکت و ناآرام و البته او پس از بلوغ حالتی یکنواخت و ثابت نداشت . گاهی بسیار سخت آرام و مهربان بود و گاه وحشتناک ناسازگار می شد. وقتی کم کم پسر ها برای ما مسئله شدند حسادت پنهانی و تلخی میان ما بوجود آمد . من آن وقتها نمی دانستم برای چه ؟ یک سال پیش از مرگ فروغ یک عصر او به منزلمان امد و ضمن حرفهای مختلف پرسید : پوران فلان پسر همسایه که الان پزشک حاذقی شده خاطرت هست . گفتم : بله فروغ جان ، چطور مگه ؟ گفت : در روزگار بچگی مثلا من عاشقش شده بودم ... می خندد ... ولی اون نگاهش همیشه به تو بود . اونوقت ها تو عالم بچگی من شب های زیادی برای اون گریه کردم . و فروغ می خندد .