روایتی از بزرگداشت فروغ در ظهیرالدوله
دوستی دارم بسیار نزدیک ( تو مایه های برادر ) هر وقت اتفاق خاص یا حتی ساده ای می افتد می گوید این یه نشونس ! یه نشونه از طرف خدا برای این که ما را متوجه چیزی یا اتفاقی کند . روی دوستی هیچ وقت سعی نکردم این حرف – ابولفضل – را جدی بگیرم و بیشتر مواقع این جمله می پیچد به شوخی های دوستانه و بعد از چند دقیقه فراموش می شود.
اما روز پنجشنبه – 24 بهمن - برای من روزی بود با یک نشانه. نشانه ای که پیش از اتفاق افتادن آن فکرش را نمی کردم و به خاطر چند اتفاق خرده و ریزه آن روز می گفتم این پنج شنبه روز من نیست . با یکی از دوستانم قرار داشتم که با هم به یک قبرستان برویم . جایی که پدرم بارها برایم از آن گفته بود و من تا آن روز – پنج شنبه – وقت نکرده بودم یا شاید سعی نکرده بودم که سری به آنجا بزنم . همین تعریف ها دلیلی شد تا با یکی از دوستانم عصر پنجشنبه را اختصاص دهیم به بازدید از قبرستان (آرامگاه) صفا یا همان ظهیرالدوله .
جایی که بسیاری از افراد معروف در آنجا آرام گرفته اند تا به دور از هیاهوی پر شدن قبرستانی چون بهشت زهرا (س) بقیه عمرشان را زیر خاک تجریش بگذرانند .
حدود ساعت 5 بعد از ظهر بود که سوار یکی از تاکسی های سر خیابان دربند شدیم تا ما را به ظهیرالدوله ببرد، راه زیادی نبود بعد از تقریباً 3 یا 4 دقیقه رسیدیم . از ماشین پیاده شدیم و با این که بار اولی بود آنجا می رفتیم ، از تعقیب کردن دیگر افراد بازدید کنند به راحتی در ورودی را پیدا کردیم . کوچه ای کوتاه بود که با چند پله شروع می شد و می رسید به دری آهنی و طوسی رنگ که می شد آبی آسمانی هم دیدش ، با شیشه های زرد و آبی دور تا دور در . ریسه ای که جلوی آفتاب رنگ به رخساره نداشت هم بالای آن آویزان بود . چند نفری پشت در جمع شده بودند و پشت در ( داخل آرامگاه ) نیز چند نفر دیگر . پدرم گفته بود که این قبرستان تا یک ساعت مشخص باز است و اگر بسته بود پولی به مسئول آرامگاه بدهید ، در را باز می کند تا وارد شوید . جلو رفتیم و موضوع را پرسیدیم به خیال این که با یک اسکناس سبز یا شاید هم آبی رنگ داخل شویم . اما پسری آنسوی در نشسته بود و بی توجه بود به درخواست های ورود و خروج .
همه پشت در آرامگاه
نه می گذاشت کسی داخل شود و نه می گذاشت کسی خارج شود . به این بهانه که موقع خروج افراد داخل ، بیرونی ها داخل نشوند ، چون قبرستان بعد از ساعت 3 یا 4 باید بسته می شده و حالا که ساعت 5 است هنوز عده زیادی داخل قبرستان هستند و باید بیرون بروند و کسی هم اجازه ورود ندارد .
اما بالاخره اصرار افراد پشت در نتیجه داد و پسر مو بلوند در را باز کرد که داخلی ها خارج شوند ، اما وقتی خواست در را ببندد افراد بیرون با دست در را نگه داشتند و به هر زوری بود وارد شدند ، البته اضافه کنید داد و بیداد پسرک را که « این آخرین سال است ، به پلیس زنگ می زنم و ...» و چند جمله دیگر که البته آراسته بود به چند فحش آبدار و نیمه آبدار که نثار پدرش می شد .
اما این تمام ماجرا نبود ، چون تا رسیدن به دو مقبره سرشناس آرامگاه صفا یک در دیگر هم بود ، که آن هم بسته بود . جلوی آن هم چند نفر ایستاده بودند که کسی نباید وارد شود . مردم اعتراض داشتند به ابن موضوع و شاکی از این که چنین جایی چرا نباید مسئول و برنامه ای مشخص داشته باشد ، اگر چه برخی میان جمعیت می گفتند که این قبرستان یک ملک خصوصی محسوب می شود و کسی با آن کار ندارد که البته از سوی دیگران این موضوع غیر قابل باور بود.
تجمع پشت در دوم
یکی داد می زد و آن یکی دعوت می کردش به آرامش ، چند دقیقه ای چنین گذشت تا کسی که کلید در دوم دستش بود با این شرط که تنها 7 یا 8 دقیقه فرصت برای بازدید هست ، راضی شد در را باز کند .
وارد که شدیم به غیر از آرامگاه با شکوه ، اما ساده ملک الشعرای بهار در کنار دیوار چمعیتی 30 یا 40 نفره جلب توجه می کرد . افرادی آرامگاه فروغ فرخزاد را در حلقه خود داشتند و یکی میانشان شعر می خواند.یکی تمام می کرد و دیگری شروع می کرد به شعر خواندن . این موضوع همچنان ادامه داشت و گاهی صدای زنی می آمد و پس از آن صدای مردی که شعر می خواند. جلوتر رفتم ، روی قبر فروغ گل بود در کنار دیس حلوایی که 2 یا 3 قاشق بیشتر از آن باقی نمانده بود . چند شاخه گل رز ، چند شاخه گل نرگس هم روی قبر بودند که عکسی سیاه و سفید از فروغ را حاشیه داده بودند ، عکسی معروف از فروغ که سیگار به دست دارد.
چند کوزه شکسته و شمع روشن هم بالای قبر بودند . این جا بود که دوستم خیلی آرام – بدون این که کسی متوجه شود – کنار گوشم گفت : امروز چندمه ؟
گفتم : نمی دونم ! فکر کنم 24 رمه . 24 بهمن .
گفت : تعطیل امروز سالگرد مرگ فروغه دیگه .
گفتم : ااااا ! جدی می گی ؟ نمی دونستم .
گفت : من می دونستم ، ولی اصلاً یادم نبود .
نگاهی به هم کردیم آمیخته به تعجب ! و ادامه به اصطلاح مراسم را دنبال کردیم .
مراسم با این که خود جوش بود و به تلاش برخی از فروغ دوستان ترتیب داده شده بود ، اما نظم خاصی داشت. همهمه نبود و همه به نوبت به فروغ ادای احترام می کردند . یکی شعری می خواند برای فروغ و دیگری شعری می خواند از فروغ . کسی دکلمه می کرد و آن یکی زیر آواز می زد . همه گوش می دادند . چند نفری هم عکس می گرفتند با دوربین های غیر حرفه ای. بازار موبایل هم داغ بود، فیلم برداری و عکس برداری از مراسم سالروز مرگ فروغ . برخی نیز گوش می دادند به شعر خوانی ها و البته قدم می زدند در فضای قبرستان که موزه ای را می مانست آرام و ساده با برگ های خشکی که پاییز را روی قبرها به زمستان رسانده بودند .
جمعی از مشتاقان
صدای پسرک جوان دوباره در فضای قبرستان پیچید که خواهش می کرد مردم قبرستان را ترک کنند و زیر قولشان نزنند .
یکی درمیان جمعیت بلند خواند : ای ایران ، ای مرز پر گوهر . . . و دیگران همراهش شدند تا مراسم تمام شد و یکی یکی به سمت در خروجی رفتند .اون روز نه من و نه دوستم چیزی درباره تاریخ مرگ فروغ نمی دانستیم و این اتفاق کاملاً بدون هماهنگی رخ داد و باعث شد روزی که فکر می کردم حداقل برای من روز خوبی نیست ، به یکی از بهترین و به یادماندنی ترین روز های چند سال اخیر زندگی ام تبدیل شود . ما میهمان سر زده سالروز مرگ فروغ بودیم .
حالا هر وقت اتفاق جالب و حتی ساده ای برایم بیافتد به یاد ابولفضل می افتم که می گفت : این یه نشونس ! یه نشونه از طرف خدا. . .