نامه های فروغ به پرویز شاپور ( در زندگی مشترک )
نامه ی شماره سه (سه شنبه 11 تیر)
پرویز جان الان غروب است هیچ کس در خانه نیست تقریبا تنها هستم باز هم به
گوشه ی این اتاق پناه آورده ام باز هم فکر تو مرا آزار می دهد مثل این است
که دستی قوی با نیرویی غیر انسانی همه ی وجود مرا در خود می فشارد حال
عجیبی دارم پلک هایم داغ است این حرارت در همه ی بدن من وجود دارد امروز هم
پستچی نیامد امروز هم مثل روزهای دیگر گذشت و من در این انتظار کشنده باقی
ماندم . چه قدر زندگی سخت است پرویز عزیز چرا
بیهوده سعی می کنی مرا از خود دور سازی چرا مرا در میان این مردمی که جز
آزار دادن من هدف و مقصودی ندارند تنها گذاشته ای . من اینجا نمی مانم من
نمی توانم هر روز دعوا کنم هر روز کتک بخورم من نمی توانم در مقابل کسانی
که به تو و به من فحش می دهند ساکت بنشینم و با آنها رفتاری دوستانه داشته
باشم من اگر این چیزها را به تو نگویم برای چه کسی تعریف کنم من از دست این
غم به آغوش چه کسی پناه بیاورم به خدا من زندگی در میان بیابان در زیر
آفتاب سوزان را به ماندن در اینجا ترجیح می دهم دیگر در آنجا کسی نیست تا
در هر ساعت و بر سر هر موضوع جزیی مرا فاحشه و نانجیب خطاب کند من هم
انسانی هستم شخصیتی دارم احساساتی دارم من یک بچه ی دو ساله نیستم من نمی
توانم هر روز موهای خودم را درچنگ این و آن ببینم گوش من دیگر نمی تواند
این سخنان رکیک و این فحش های وقیحانه را بشنود . من قادر نیستم مثل مجسمه
بایستم و آنها به تو بد بگویند تو را فحش بدهند پرویز این دنائت ها این
پستی ها روح مرا از غم و درد فرسوده می کند من این زندگی پر از جار و جنجال
و دورویی و تزویر را دوست ندارم بیا مرا ببر از دست این دیوانه ها نجات
بده من فقط در این دنیا تو رادارم فقط تو دوست من هستی ولی تو کجایی تو چرا
از من دوری کرده ای برای آنها بنویس که مرا اذیت نکنند به من کاری نداشته
باشند من نه محبت آنها را می خواهم و نه کینه و دشمنی آنها را من از این
نوازش های مزورانه نفرت دارم اگر آنها به تو گفتند که خوب هستی و دوستت
داریم مطمئن باش دروغ گفته اند کارشان همین است بی چشم و رو هستند . من به
هیچ کس کاری ندارم با هیچ کس جز در مواقع احتیاج حرفی نمی زنم من جای کسی
را تنگ نکرده ام من یک گنجه بیشتر ندارم و همیشه آنجا می نشینم و از جایم
حرکت نمی کنم ولی آنها دست از سر من بر نمی دارند دل من خون است پرویز من
در اینجا در میان این رذایل اخلاقی این دورویی ها و بدجنسی ها زندگی محنت
باری دارم لااقل اگر تو بودی پیش تو می آمدم حالا کجا بروم ؟ این زندگی
نیست این عذاب است پرویز تو را به خدا بیا نمی خواهد آنجا بمانی ما اسباب
زندگی نمی خواهیم بیا اینجا با هم کار می کنیم من حاضرم کار کنم و زودتر
قرض هایمان را می دهیم هیچ چیز نمی خواهیم همین که با هم زندگی کنیم کافی
ست . من اینجا زیادی هستم یک آدم زیادی مثل میهمانی که زیادتر از حد معمول
مزاحم صاحب خانه شود می فهمی چه می گویم آنها با من این طور رفتار می کنند
من نمی خواهم این طور باشد من نمی توانم تحمل کنم که هر روز بالای سرم داد
بکشند کی می روی از دستت راحت شویم زودتر برو و یا چند سال دیگر خیال ماندن
داری پرویز می بینی که چه گونه زندگی می کنم نمی خواهم مایه ی ناراحتی تو
باشم من نمی خواهم سربار تو باشم اگر لازم باشد کار می کنم پرویز بیا به
خدا تو را ناراحت نخواهم کرد بیا با هم زندگی کنیم بیا مرا از دست این
دیوها این جانی ها نجات بده آنها با من و تو دشمن هستند فریقته ی ظاهرشان
نشو حیف تو که به اینها مهربانی کردی حیف تو که انسانیت به خرج دادی بیا
عزیز من ما هیچ چیز نمی خواهیم من به هیچ چیز جز تو احتیاج ندارم بیا مرا
با مهربانی به روی سینه ات بفشار مرا ببوس مرا نوازش کن مدت هاست از همه
چیز محرومم مدت هاست کسی با صممیت صورت مرا نبوسیده به چشم من نگاه نکرده و
حرف های مرا فریادهای مرا گوش نداده من تو را می خواهم پرویز عزیزم تو را
به خدا و به آنچه که نزد تو مقدس است قسم می دهم بیا من به حد کافی تنبیه
شده ام من جز تو هیچ چیز نمی خواهم پرویز پرویز من، اینجا خانه ی من است
بیچاره ما که تا به حال توانسته ایم در این لانه ی فساد زندگی کنیم پدر و
مادر من در مقابل چشم من به روی هم هفت تیر می کشند من می ترسم من دیوانه
می شوم من نمی توانم این چیزها را ببینم پرویز به حال من توجه داشته باش .
من به تو احتیاج دارم . تو را می بوسم خداحافظ تو فروغ