نامه های فروغ به پرویز شاپور ( در زندگی مشترک )
نامه ی شماره شانزده(شنبه 8 مرداد)
پرویز عزیزم امیدوارم حالت خوب باشد از حال من و کامی بخواهی بد نیستیم
دیگر حوصله ام به کلی سر رفته چون تو هم نمی آیی و هیچ کس را هم جز تو
ندارم که با او زیاد رفیق باشم پرویز جانم نمی دانم چرا حالم این قدر بداست
می ترسم دیوانه بشوم هیچ وقت در قلبم احساس آرامش و راحتی نمی کنم گاهی
اوقات اگر به من چیزی نگویند تا سه روز غذا نمی خورم می روم پیش مامان و بر
می گردم و می گویم غذا خورده ام در صورتی که اصلا
چیزی نخورده ام میلی به غذا ندارم شب ها آن قدر ناراحت می خوابم و آن قدر
خواب های وحشت انگیز می بینم ه حالا از خوابیدن هم بدم می آید یک حالت
اضطراب همیشگی دارم و نمی دانم علتش چیست روی هم رفته از زندگی سیر شده ام
خیال نکن باز از روی احساسات حرف می زنم نه به خدا علاقه ای به زندگی ندارم
دلم می خواهد بمیرم و در عوض وجود من باعث ناراحتی کسی نباشد روزها
اغلب برای خودم می نشینم و شعر می سازم تا حالا 4 قطعه شعر خوب درست کرده
ام که یکی را فردا در سپید وسیاه بخوان این شهر را خودم در صندوق پسا مجله ی
سپید و سیاه انداختم و گمان می کنم فردا بگذارد چون همان روزهای اول آمدنم
به تهران به صندوق انداخته ام پرویز جانم نمی دانم تو با من چه خواهی کرد
آیا مرا همچنان دوست خواهی داشت یا به یک باره مرا ترک خواهی کرد من همیشه
به این موضوع فکر می کنم من تو را دوست دارم از ته قلب می گویم هیچ وقت
خاطره ی محبت های تو را فراموش نمی کنم نمی خواهم تو رابدبخت ببینم هر وقت
من حس می کنم که وجود من باعث بدبختی توست من فروغ را از صحنه ی زندگی تو
کنار می کشم من نمی خواهم تو به خاطر من که ارزش و لیاقت فدکاری را ندارم
رنج بکشی پرویز به خدا نمی دانی چه قدر بدبخت هستم هیچ وقت فریب ظاهر مرا
نخور همیشه غصه می خورم و از این که راه علاجی برای دردهای روحی خودم پیدا
نمی کنم ناراحت هستم پرویز تو باید همیشه خوشبخت باشی چون پاک هستی به هیچ
کس بدی نمی کنی و همه تو را دوست دارند ولی من نه . من چه هستم ... یک آدم
بدبختی که هر کسی زورش می رسد به یک ترتیب او را آزار می دهد یک آدمی که
شعله ای روحش را می سوزاند وقدرت فریاد کشیدن ندارد یک آدمی که به هیچ کس
کاری ندارد و از مال دنیا به همین کتاب و دفترش راضی است ولی باز هم مردم
خیال می کنند که او سر تو را شیره می مالد و پولهای تو را لباس می خرد
پرویز چه بگویم قلبم پر از درد است می ترسم تو هم آخر مرا رها کنی می ترسم
تو هم فکر کنی که من بد هستم و آن وقت من چه خواهم کرد چه طور این همه
بدبختی را تحمل خواهد کرد ؟مرا ببخش اگر زیاده از حد روده درازی کردم نمی
دانم چرا این قدر غصه می خورم زودتر بیا تو را با تمام قلب و روحم می خواهم
ومی بوسم فروغ پرویز جان نوشته بودی موهایم چه کار کردم هیچ رفتم و رنگ
مشکی زدم و حالا خیلی خوب شده و راضی هستم