پرویز عزیزم امروز بعد از چهار روز بی اطلاعی از تو نامه ات رسید ، من فکر
می کردم که تو چون 25 مرداد می خواهی بیایی کاغذ ننوشته ای و من هم به
همین علت سه چهار روز است که برای تو نامه ننوشته ام و امروز وقتی در نامه
ات خواندم که باز هم خیال آمدن نداری خیلی ناراحت شدم چون خودم را آماده
کرده بودم که همین روزها تو را توی بغلم فشار بدهم و آن قدر ببوسم که خسته
بشوی . پرویزم امیدوارم حال تو خوب باشد و
از هیچ جهت نگرانی نداشته باشی حال من و کامی هم خوب است . برای کامی هنوز
چیزی نخریده ام و تصمیم دارم تا تو نیامده ای چیزی نخرم . پرویز جان
سوالاتی از من کرده بودی که به شرح زیر پاسخ می دهم راجع به سینی ها ،
مامانم که می دانی چه قدر طمع کار است . خلاصه هر دو را برداشت و هر چه که
اصرار کردم نداد و تو بهتر است برای مادرت خودت دو تا سینی قشنگ تهیه کنی و
بیاوری راجع به کتابم مطمئن هستم که تا به حال در اهواز منتشر شده و
در تهران هم دو روز پیش منتشر شد و بحث و انتقاد از آن هم به زودی شروع می
شود ( سعید نفیسی ) استاد دانشگاه برایم تقریظ نوشته و امروز تلفن کرد و
گفت داده ام به مجله ی فردوسی . محمد سعیدی و علی دشتی و علی کبر کسمایی هم
قول داده اند که بنویسند یعنی آقای شفا برای من تلفن کرد و گفت که کتاب
شما را برای آنها برده ام و آنها قول داده اند که بنویسند . پرویز جان چون
پول ندارم و فرامرز هم به هیچ وجه حاضر نیست 40 تومان را بدهد و پیغام داده
بود که چون رفیقم این برج عروسی دارد من نمی توانم 40 تومان شما را بدهم
بنابراین از فرستادن کتاب معذورم چون برای پول ماشینم هم معطلم علتش این
است که 600 تومان از پولم چک است که 10 شهریور می توانم وصول کنم و هنوز
موعدش نرسیده و بقیه را هم چون این یک ماهه پول نداشتم خرج کرده ام و یک
کتاب و یک نامه هم برای امیر نوشته بودم که به علت بی پولی مانده و هنوز
نفرستاده ام تبلیغ راجع به کتابم هم همین روزها شروع می شود ونباید
عجله کرد . پرویزم دیشب عروسی ایرج پسر عمه ام بود . ما هم رفتیم و جای
توخالی بود . البته چون خانواده ی عروس به اصطلاح مذهبی بودند زنانه و
مردانه جدا بود و حیاط آن قدر شلوغ بود که من داشتم خفه می شدم و عروس و
داماد را خیلی اذیت کردم مخصوصا ایرج را که برایت تعریف کرده ام از
کوچکی با هم بزرگ شدیم و بازی می کردیم . عروس هم زیاد تعریفی نبود .
پرویزم زودتر بیا چون مرا مرتب دعوت می کنند و من هم مرتب معذرت می خواهم و
منتظر تو هستم سعید نفیسی را که می شناسی همان استاد و پیرمردی که بین
خودمان خیلی محبوبیت دارد امروز تلفنی به من گفت می خواهم دست بچه هایم
رابگیرم بیایم منزل شما و شما را از نزدیک ببینم . زود وقت تعیین کنید و من
گفتم البته نهایت افتخاری است که می توانید به من بدهید ولی اجازه بدهید
شوهرم هم بیاید تا او هم از این افتخار بی نصیب نماند او مرا خیلی دوست
دارد و من از او خواهش کردم که مطالعاتم را تحت نظر او ادامه بدهم پرویز
جان اگر تقریظ او منتشر بشود به من خیلی اهمیت می دهد چون او بزرگترین محقق
ایرانی و بزرگترین نویسنده ی کلاسیک ایران است و در کشورهای خارج ارزش و
مقام مهمی دارد و با این همه می گفت که از اشعار شما لذت بردم و به شما
خیلی امیدوارم و می گفت در کنفرانسی که در روسیه راجع به ادبیات جهان داده
شد از ایران چهار نفر اسم بردند یکی توللی یکی دکتر حمیدی یکی پروین
اعتصامی یکی هم فروغ فرخزاد که مرا با خوان ادیباربودو شاعره ی روسی مقایسه
کرده اند . پرویزم خیلی خوشحالم تو نمی دانی وقتی در کارم پیش می روم و
عده ای را ناراحت و ناراضی می بینم چه قدر خوشحال می شوم . آرزویم این است
که به جایی برسم که پدرم از یادآوری گذشته شرمگین بشود و مرا مایه ی افتخار
خانواده اش بداند پرویز خیلی نوشتم امیدوارم تو زودتر بیایی راجع به اضافه
کار تو تلفن می کنم ولی مثل این که تو قبلا نوشتی حکم اضافه کارت صادر شده
... البته من تلفن خواهم کرد و برایت نتیجه را می نویسم . پرویزم راجع
به مجسمه و گلدان که نوشته بودی شکسته ام و در بقچه پنهان کرده ام البته
تو راست می گویی ولی چون فریبرز پسر فرامرز آنها را شکست من مخصوصا پنهان
کردم اختلافی پیش نیاید که جریان این است که یک روز این اتاق نشسته بودم و دیدم از آن اتاق صدا می آید
البته اول اهمیت ندادم ولی وقتی بعد از نیم ساعت برای انجام کاری به آن
اتاق رفتم د یدم مجسمه و گلدان روی زمین افتاده و شکسته . من بلافاصله حدس
زدم که کار چه کسی است و چون نیره خانم از من خواست که سر و صدا در نیاورم
من هم آنها را پنهان کردم و البته گلدان را دفعه ی دومش بود که شکست . چون
یک دفعه شکست و من چسباندم و دفعه ی دوم بالاخره کار خودش را کرد . تو می
دانی که من در این مورد سوء نظر نداشته ام بلکه خواسته ام تا میان ما با
آنها به هم نخورد دیگر خسته شدم . تو را می بوسم فروغ
Admin
چهارشنبه 2 اسفندماه سال 1391 ساعت 10:10 ب.ظ
پرویز جان صبح برای تو نامه نوشته بودم و پیش خودم تصمیم گرفتم که عصر هم
بیایم و تمامش کنم الآن که آمدم بقیه ی نامه ی صبح را بنویسم یک مرتبه هم
آن را از اول تا آخر خواندم چیز مهمی ننوشته ام یعنی در خواندن این نامه
چیزی بر معلومات تو راجع به من اضافه نمی شود یادم آمد که تو برایم نوشته
ای از تکرار مکررات خودداری کنم و دیدم که این نامه چیزی جز تکرار مکررات
نیست . من چه قدر از این که نمی توانم از
نوشتن این موضوع های عادی خودداری کنم و برای تو از چیزی سخن بگویم که
دیگران نگفته اند ناراحت هستم من دنبال سوژه و موضوعی می گردم که بی نظیر
باشد و خواندن آن تو را لذت دهد از همه چیز نوشته بودم از تعزیه خوان هایی
که صبح در خانه ی ما معرکه راه انداخته بودند از بحث ها و بالاخره خودمان
با زن های چادرنمازی از خواب هایی که می بینم و افکار همیشگی ام و مردم و
با همه ی اینها که سعی کرده بودم که از عشق سخنی نگویم باز هم نامه ام خسته
کننده و زشت شده بود آن را به دور ریختم من دنبال چیزی می گردم که کاملا
تازه و جالب باشد ولی هرگز جز با حوداث عادی زندگی با چیزهایی که ممکن است
صد هزار مرتبه و در صد هزار نقطه ولی فقط در یک روز اتفاق بیفتد با موضوع و
حادثه ی دیگری روبه رو نمی شوم هر چه در اطراف من وجود دارد و هر چه
فکر من می گذرد و برای من اتفاق می افتد با هر که رو به رو می شوم و همه ی
خسنانی که از این و آن می شنوم و جواب می گویم همه و همه در سطح عادیات
قرار گرفته است اگر من می توانستم یک قدم به جلو بردارم اگر من این
جرأت و شهامت را داشتم که از میان این محیط از میان این همه چیزهای مبتذل و
عادی بگریزم و به آغوش تو پناه آورم و با هم به جایی برویم که از غوغا و
جنجال زندگی روزانه خبری نباشد آن وقت بسیار خوشبخت بودم تو نمی دانی
من چه قدر دوست دارم بر خلاف مقررات و آداب و رسوم و بر خلاف قانون و
افکار و عقاید مردم رفتار کنم ولی بندهایی بر پای من هست که مرا محدود می
کند روح من وجود من و اعمال من در چهار دیواری قوانین سست و بی معنی
اجتماعی محبوس مانده و من پیوسته فکر می کنم که هر طور شده باید یک قدم از
سطح عادیات بالاتر بگذارم من این زندگی خسته کننده و پر از قید و بند را
دوست ندارم تو لابد با فلسفسه ی اگزیستانسیالیست ها آشنا هستی اینها
یک دسته ی جدیدی هستند که عقیده دارند هیچ چیز بدی در دنیا وجود ندارد هیچ
چیز بد نیست و روی همین عقیده هر کار که می خواهند می کنند حتی لخت
درخیابان ها می گردند زیرا هیچ بدی وجود ندارد پسرها لباس دخترها را می
پوشند و مثل آنها آرایش می کنند دخترها اعمال مردها را انجام می دهند و
زندگی آنها پر است از عجایب ... تو فکر می کنی این زندگی لذیذ و زیباست ؟
ولی البته بدی هایی هم دارد یعنی آنها به اصول اخلاق و شرافت پس پشت پا
زده اند و چه بسیار دیده شده است که یک زن در آن واحد 3 معشوق داشته و از
رفاقت با برادار خود هم بیمی نداشته ... البته در مکتب اگزیستانسیالیست ها
دیگر نگفته اند که با برادر خود رفیق شوید ولی این مردم محروم این دخترها و
پسرهایی که بهترین دوران عمرشان را با محرومیت و نکامی به سر آورده اند
کنون که پناهگاهی یافته اند با همه ی احساسات خشمگین و کینه های وحشیانه ی
خود سعی می کنند از قوانین اجتماعی انتقام بگیرند و اعمال آنها اغلب نتیجه ی
یک عمر محرومیت است پیروان این مکتب کنون به طوری در اعمال خودپیشرفت
کرده اند که سر و صدای ژان پل سارتر رهبر و مؤسس مکتب جدید در آمده و
فریاد زده است که شما راه افراط می پیمایید من به این چیزها کاری
ندارم من فقط برای این زندگی آنها را پر هیجان و دوست داشتنی می دانم که
آنها توانسته اند یک باره قیودات و بندهای اجتماعی را پاره کنند و از این
زندان مهیب بگریزند و در راهی قدم بگذارند که کاملا عجیب و غیر عادی است و
تابه حال کسی جرأت و شهامت رفتن در آن راه را نداشته در این تهران خودمان
هم اگزیستانسیالیست ها ظهور کرده اند و گویا مجمعی هم تشکیل داده اند من
این موضوع را از یک نفر شنیدم و به حقیقتش ایمان ندارم این بهترین طریق
زندگی کردم است ولی افسوس که در میان این قوم آزاده عصمت و طهارت معنی و
مفهومی ندارد و به قول یک نفر اصول بورژوازی درباره ی زن رعایت نمی شود
من نمی دانم تو در این باره چه فکر می کنی ولی من همیشه دوستدار یک زندگی
عجیب و پر حادثه بوده ام شاید خنده ات بگیرد اگر بگویم من دلم می خواهد
پیاده دور دنیا بگردم من دلم می خواهد توی خیابان ها مثل بچه ها برقصم
بخندم فریاد بزنم من دلم می خواهد کاری کنم که نقض قانون باشد شاید بگویی طبیعت متمایل به گناهی دارم ولی این طور نیست من از این که کاری عجیب بکنم لذت می برم
من دلم می خواهد این لفظ باید از زندگی دور شود باید این کار را بکنی باید
این طور لباس پوشید باید این طور راه رفت باید این طور حرف زد باید این
طور خندید آه همه اش باید همه اش سلب آزادی و محرومیت چرا باید می دانم که
به من جواب خواهند داد زیرا قوانین اجتماع اجازه نمی دهد طور دیگری رفتار
کنی اگر بخواهی بر خلاف دیگران رفتار کنی دیوانه و احیانا جلف و سبکسر خطاب
خواهی شد . من نمی فهمم این قوانین را چه کسی وضع کرده کدام دیوانه ای بشر
را به این زندگی تلخ و پر از رنج محکوم کرده من تا به حال از این
چیزها برای تو سخنی نگفته بودم ولی تو خودت باید فهمیده باشی زیرا من همان
طور که دیوانه ی عشق وحشیانه عشق عجیب و غیر عادی خالی از نوازش و پر از
خشونت هستم همان طور هم دیوانه ی زندگی آزاد و بدون دغدغه هستم من دلم می
خواهد با تو چنین زندگی داشته باشم و فقط حاضرم اوامر تو را اطاعت کنم نه
قوانین اجتماع را یک زندگی عجیب پر از حوادث پر از هیجان مثل زندگی
قهرمان ها مثل زندگی آنها که به قعر جنگل های آفریقا می روند تو فکر کن در
هر قدم که بر می دارند چه قدر ترس چه قدر هیجان چه قدر کنجکاوی و چه قدر
لذت به قلبشان راه می یابد من هم دوست دارم در هر قدم زندگی دچار چنین
حالاتی شوم تو نمی دانی من چه فکرها می کنم چهخیال ها می بافم خودم هم از
دست این افکار خسته می شوم گاهی اوقات خودم خودم را مسخره می کنم و وقتی می
بینم این قدرت را ندارم تا افکارم را اجرا کنم احساس می کنم که پست و کوچک
شده ام برای من بنویس ببینم ایا من حق دارم این طور فکر کنم ایا افکار من صحیح است بد نیست گناهکارانه نیست آیا تو آنها را می پسندی ؟
من می دانم که تو بر عکس من طرفدار یک زندگی آرام هستی ولی می توانم بگویم
که تو هم از این که مجبوری از اجتماع و محیط اطاعت کنی و پیروی کنی ناراحت
هستی . پرویز جان خیلی مزخرف نوشتم خداحافظ تو امیدوارم حالت حتی بعد از خواندن این نامه هم خوب باشد تو را می بوسم فروغ
Admin
چهارشنبه 2 اسفندماه سال 1391 ساعت 10:09 ب.ظ
پرویز عزیزم دو سه روزی است که از تو نامه ندارم باز گمان کنم مرا فراموش
کرده ای در هر حال امیدوارم حالت خوب باشد من که هیچ حوصله ندارم و به قدری
خسته هستم که نمی دانم به چه ترتیب خودم را مداوا کنم آمدن تو هم که مرتب
به تأخیر می افتد می افتد امروز رفتم پیش مامان از صبح همه ی بچه ها بودند و
جای تو خالی بد نگذشت نشستیم و از همه جا صحبت کردیم و کامی هم با مهرداد
شمشیر بازی می کرد و خلاصه مهرداد او را
به خوبی تربیت می کند پرویز جانم دیروز صبح رفته بودم برای خانمت بعضی
چیزها بخرم توی خیابان دکتر طاهری و خانمش را دیدم و مدتی صحبت کردم و دکتر
طاهری مرا دعوت کرد و من گفتم که چون تنها هستم معذرت می خواهم و خلاصه
آخر گفت که برای تو بنویسم آن ورقه ای را که قرار بود برای او بفرستی زودتر
بفرست و چند مرتبه سفارش کرد که حتما بنویسم و تو هم می دانی که آن ورقه
چیست و خواهش می کنم کارش را زودتر انجام بده که بعدا گله نکند کمی بالاتر
پروین معاصر را دیدم بعد هم خانم مهندس نادری را بعد هم خود مهندس را و
خلاصه تمام آشناهای اهوازیمان را ملاقات کردم هوای تهران دو سه روز است آن
قدر گرم شده که من همیشه پیش خودم می گویم صد رحمت به اهواز . باور کن
امروز درست مثل شرجی های اهواز هوا چسبندگی دارد و تنفس مشکل است و گویا
پیش بینی کرده اند که در هفته ی آینده گرما به حد نصاب خواهد رسید من پیش
خودم فکر می کنم که با این نسبت اهواز چه قدر گرم است و بعد ناراحت می شوم
امیدوارم این طور نباشد و تو زیاد گرما نخوری این طور که خودت نوشته ای هوا
خوب است و آرزوی من هم این است که تو همیشه در زندگی است راضی باشی و دور
از من ناراحت نشوی پرویز از این که نوشته ای وضع غذا و لباست خوب نیست به
خدا من ناراحت هستم من چه می توانستم بکنم حالا که تو می توانی یک کلفت
بیاوری که برای تو غذا درست کند و لباس هایت را هم بدهی لباس شویی گویا
قرار بود تو بروی ناهارها منزل اهدایی و من به این امید که آنجا از تو
پذیرایی خواهند کرد دلخوش بود در هر حال تو خودت به اوضاع آشنا هستی و
امیدوارم زیاد به تو سخت نگذرد پرویز جانم برای من بنویس ببینم آیا خود
نویس پیش تو است یا نه چون من خود نویس را از اهواز نیاوردم و این طور که
از خط نامه هایت معلوم است گویا باید آنجا مانده باشد پرویز جان از حال من
بخواهی خودم هم نمی دانم چه بنویسم آیا خوب هستم نه آیا بد هستم آن هم نه
قدرمسلم این است که من هیچ وقت نمی توانم از زندگی راضی باشم چون در آن
صورت زندگی برایم لطفی نخواهد داشت حالا نمی دانم تو چه فکر می کنی می دانم
که تو از لحاظ طرز فکر با من از زمین تا آسمان فرق داری من از کوچکی با
مالیخولیای خودم بزرگ شده ام و خو گرفته ام حالا مشکل است که بتوانم حقایق
زندگی را مثل تو استقبال کنم برای من همه چیز جنبه ی رؤیایی و وهم آلودی
دارد و من وقتی در زندگی حقیقی جلوه ی افکارم را نمی جویم باز هم به دامن
افکار خودم پناه می برم و در آن دنیایی که می سازم و دوست دارم زندگی می
کنم این هم یک طرز فکر است و گمان نمی کنم برای تو ضرری داشته باشد خیلی
مزخرف نوشتم زودتر بیا به خدا دلم تنگ شده و به علاوه تنهایی سخت ناراحت
کننده است پرویزم چند روز پیش که رفتم خیابان برای کامی یک سه چرخه
دیدم با برداشتن یکی از چرخهای عقبش و با عوض کردن جای چرخ دیگر تبدیل به
دوچرخه می شود و بسیار قشنگ و مستحکم است قیمتش را هم می گفت 190 تومان ولی
البته در موقع خرید حتما می شود ارزان تر خرید دلم می خواست برای او می
خریدم چون اگر یادت باشد در اهواز به تو گفتم که می خواهم برای کامی سه
چرخه بخرم حالا نظر تو چیست گفتم بهتر است برای تو هم بنویسم البته راجع به
این موضوع اصراری ندارم اما دلم می خواست نظرت را برایم بنویسی دیگر خسته
شده ام تو را می بوسم فروغ تو
Admin
چهارشنبه 2 اسفندماه سال 1391 ساعت 10:09 ب.ظ