از چه کسانی در خانواده ی فرخزاد خاطره ی مشخص دارید ؟
از همه شان کمابیش خاطره دارم.
فریدون ؟
بله. البته زمانی که من را آوردند به تهران٬ فریدون ایران نبود٬ آلمان بود. بچه ها اکثرا ایران نبودند٬ بعد یکی یکی برگشتند. آن زمان مهرداد و مهران بودند و پوران. که پوران هیچ وقت ایران را ترک نکرد. مهران و مهرداد هم دو سه سال بعدش آمدند آلمان و من ماندم و مادر فروغ. فروغ می رفت مسافرت من را می گذاشت پیش مامانش. بعد از درگذشت فروغ هم مامان فروغ من را بزرگ کرد.
بعد از پانسیون چه شد ؟
فروغ رفت به منزل جدید و من را هم برد پیش خودش. در یک دبستان آن نزدیکی اسمم را نوشت. آن سال تنها سالی بود که کامل با فروغ بودم. کلاس سوم فروغ باید می رفت اروپا من را برد پیش مامانش. مامانش می خواست اسم من را بنویسد یک مدرسه آن طرف خیابان. بعد به این نتیجه رسید که نه٬ این بچه هپروتی ست٬ می ترسم از این طرف خیابان برود آن طرف ماشین بزند. سر کوچه خودمان یک مدرسه دخترانه بود و من را هم برد و اصرار کرد اسم من را بنویسند. آخر سر قبول کردند. من را تصور کنید ! پسر بچه میان آن همه دختر. البته امروز پشیمانم که چرا آن زمان آنقدر ناراحت بودم.
فروغ را چی صدا می کردید ؟
خیلی جالب است٬ هیچی ! فروغ هی می گفت حسین چرا من را مامان صدا نمی کنی ؟ من وقتی آمدم تهران دیدم بچه ها مادرشان را مامان صدا می کنند٬ در صورتی که ما مادرمان را ننه صدا می کردیم. حساسیت زبانی به من می گفت من نمیتوانم فروغ یا مادرش را ننه صدا کنم. به علاوه خب من می دانستم فروغ مادرم نیست و این کلمه نمی آمد در دهانم.
فروغ کی از سفر خارج برگشت ؟
کلاس سومم را من به آن مدرسه ی دخترانه رفتم. فروغ هفت یا هشت ماه در سفر بود و وقتی هم که برگشت مدرسه ی من ادامه داشت و نمی توانست من را ببرد پیش خودش. مضافاً بر این که مامان فروغ آدم ساده ای بود. من در کنار فروغ همیشه نگران بودم. نحوه ی زندگی او، وقتی شعر می گفت من می ترسیدم. اصلا نمی دانستم شعر چی هست. فروغ با خودش صحبت می کرد٬ هیجان زده می شد و گریه می کرد. من می ترسیدم و فکر می کردم فروغ بیماری دارد. همیشه فکر می کردم فروغ در خطر است. خب این احساس ها را در کنار مادرش نداشتم. فروغ هم این را دید که من آن جا راحت ترم. مامانش هم تنها بود. من می چسبیدم به خانم جان و خانم جان هم خواست پیشش بمانم.
پس شما شاهد شعر گفتن فروغ هم بودید.
بله یکی دو بار در آن منزل مزین الدوله شاهد بودم که بار اول جا خوردم و ترسیدم و هر جا رفت دنبالش رفتم. رفت در بالکن خیلی ترسیدم. فکر کردم الان خودش را پرت می کند. رفتم جلویش وایسادم که گفت چه می خواهی حسین ؟ برو کنار !
یک بار هم در زمستان ۴۳ ناراحتی روحی شدید داشت. خانم مستخدمه ای هم داشت به نام زهرا خانوم که به او کمک می کرد. فروغ او را فرستاد مرخصی. من را آورد خانه.
خانه ی دروس ؟
بله٬ چند روزی حالش وحشتناک بود. من هم مثل بید می لرزیدم و فروغ در آن روزهای بحرانی دی ماه ۴۳ بود که شعر بلند " ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد " را در چند روز در یک حالت روحی خیلی خیلی بحرانی نوشت و آخرش هم که گویا قرص خورد و زهرا خانم آمد و متوجه شد فروغ قرص خورده و تلفن زد گلستان آمد و فروغ را انداخت در ماشین و برد بیمارستان.
شما آنجا بودید ؟
من آنجا بودم و وحشت کرده بودم و نمی دانستم داستان اصلاً چی هست.
بعد از سال سوم که مدرسه دخترانه بودید٬ دیگر هیچ وقت با فروغ زندگی نکردید ؟
نه دیگر. سال چهارم رفتم مدرسه پسرانه ولی باز هم نزدیک خانه ی مامان فروغ. رفتم دبستان دادگر. سال پنجم٬ باز فروغ رفت مسافرت. همان سال ۴۵ که فوت شد بهار و تابستانش مسافرت بود. بعد برگشت و زمستان ۴۵ آن اتفاق افتاد.
چه چیزی از آن روز یادتان می آید ؟
شما می دانید ماه بهمن ماه عجیب و غریبی است. گویا آرامش قبل از طوفان است٬ قبل از این که بهار یواش یواش برسد. این جا هم روزهای فوریه روزهای خیلی عجیب و غریبی ست. آن روز هم یادم است یک روز بی رنگ٬ یک روزی که اصلاً نمی خواستید از خواب بیدار شوید بود. ظهر آن روز فروغ برای نهار پیش ما آمد. خیلی هم گرفته بود. هر وقت می آمد خیلی خندان و بشاش بود و من عاشق این بودم که فروغ بیاید و شروع کند صحبت کردن. آن روز ولی خیلی گرفته بود. ساعت نزدیکی های دو بود گفت برو برایم سیگار بگیر. رفتم سیگار خریدم و او هم بقیه پول٬ پنج قران٬ را داد به من. رفتم مدرسه و برگشتم امید داشتم جیپ هنوز جلوی منزل باشد که نبود و معلوم بود که رفته. هیچی ! شب هم خانم جان گفت حسین بیا امشب زود شام بخوریم٬ می خواهم امشب زود بخوابم. من هم خوشحال بودم که زود بخوابیم. چون واقعا روز کسل کننده ای بود. شام خوردیم. خانم جان داشت در آشپزخانه ظرف ها را میشست. من هم علاقه داشتم قایم شوم و خانم جان دنبالم بگردد. رفتم پشت یک صندلی که مال سرهنگ فرخزاد بود. قایم شدم. آمد گفت حسین حسین ... یهو تلفن زنگ زد. ژولیت سلمانی بود. خیلی هم بدجور به خانم جان گویا گفت. خانم جان شروع کرد به فریاد زدن. دیگر لباس پوشیدیم. چند ساعت طول کشید تا تاکسی بگیریم و به بیمارستان تجریش برسیم. ساعت ده، دوازده شب بود. نگذاشتند برویم توو. خانم جان گفت فقط بگویید بچه ام زنده است یا مرده ؟ یک آقایی آن جا بود گفت٬ حالا شما فرض کنید که مرده. خانم جان افتاد روی زمین. برایمان تاکسی گرفتند برگشتیم منزل و وقتی برگشتیم منزل همه بودند گلستان بود٬ طاهباز بود٬ سرهنگ فرخزاد بود. همه آمده بودند و چهل روز تمام خانه ی ما از آدم پر و خالی می شد و یک سوگواری ای که امیدوارم شما هیچ وقت نبینید.
از برخورد خانواده ی گلستان بگویید. چه زمانی آن ها را دیدید ؟
روزی را که رفتیم خانه ی گلستان یادم است. البته گلستان را از روز اول دیدیم. گلستان در فیلمی که در آلمان از سرگذشت من ساخته شده٬ صحبت کرده است. می گوید فروغ به من گفت من یک کاری کرده ام نمی دانم تو می پذیری یا نه. گفتم چی کار کردی ؟ گفت من آن جا یک بچه ای را دیدم که خیلی خوشم آمد . آن بچه را با خودم آوردم. گلستان می گوید که به فروغ گفته کار درستی کردی٬ حتما اگر نمی آوردی کار اشتباهی کرده بودی.
دفعه اول هم یادم است که رفتیم خانه شان. خانمش بود٬ دخترش و چند نفر دیگر بودند. کاوه هم بود. یادم است از کاوه خیلی خوشم آمده بود. البته از من بزرگ تر بود. به من گفت دارد می رود انگلیس که خیلی ناراحت شده بودم.
فروغ چقدر روی زندگی فکری شما تاثیر گذاشت ؟
من که شش ساله بودم که نمی دانستم شعر چی هست٬ شاعر کی هست و می دانید علاقمندی به زبان و رویای کلمات به نظر من مورد اکتسابی ای نیست. موردی ست که باید با شما به دنیا بیاید. حالا این که راه من و فروغ جایی تلاقی کرد جالب است. او هم یک جایی گفته بود که دلم می خواهد پسرم نویسنده باشد. یادم هست که خانه ی جدید که رفته بود گفت حسین بیا خانه را نشان دهم. از جلوی قفسه های کتاب رد می شدیم٬ فروغ متوجه شد که این بچه چشم از کتاب ها برنمی دارد. من نگاه می کردم خیلی کنجکاو به کتاب ها. فروغ متوجه شد و فکر کرد اتفاقی است. یادم است رفتیم و همین طور که دستم در دستش بود گفت حسین بیا یک بار دیگر برگردیم. وقتی که برگشتیم دید باز هم با کنجکاوی نگاه می کنم. گفت حسین انگار خیلی کتاب دوست داری٬ می خواهی یکی از این کتاب ها را بخوانی ؟ دست کرد کتاب تام سایر را داد و من با علاقه شروع کردم به خواندن.
در ضمن این را هم بگویم که من در کنار فروغ هیچ وقت حرف نمی زدم. زبان بریدگی که لحظه ی اول به من دست داد همیشه با من بود. تا چهل سال بعد از مرگش هم نتوانستم درباره اش حرف بزنم. یادم است تام سایر را که می خواندم بعضی وقت ها معنی بعضی کلمات را نمی فهمیدم٬ می رفتم از فروغ می پرسیدم این یعنی چه ؟ بعد فروغ شروع می کرد خیلی با هیجان شرح دادن که این کلمه یعنی چه. بعد متوجه شدم که از این طریق می شود با فروغ ارتباط برقرار کرد. گاهی هم معنی کلمات را می دانستم اما برای اینکه با فروغ حرف بزنم می رفتم می پرسیدم این کلمه یعنی چه ؟
بعد هم من را مشترک کرد با دو مجله ی بچه ها٬ یکی " دختران٬ پسران " و یکی هم " کیهان بچه ها " و من با علاقه هر هفته منتظر بودم این مجلات به دستم برسد که بتوانم بخوانم.
رابطه ی فروغ با همسر سابقش و کامی٬ پسرش٬ چطور بود ؟ هیچ وقت آن ها را با هم دیدید ؟
خیر. فقط یک بار در خیابانی می رفتیم که یهو فروغ کامران را دید. چه بسا که فروغ از قصد رفته بود سر راه کامی. بچه را دید. شروع کرد با بچه صحبت کردن و گفت ببین این حسین است و ... ولی بچه تمام مدت سرش پایین بود و هیچی نمی گفت. ترسیده بود. من هم تعجب کرده بودم که چرا حرف نمی زند و یهو بچه پا گذاشت به فرار و رفت. و فروغ کاملاً به هم ریخت. بعدها البته دیدمش ولی زمانی که فروغ زنده بود٬ هیچ وقت.
بعد از فوت فروغ زندگی شما به چه شکلی درآمد ؟
من در آن دنیای کودکانه ی خودم فقط از واکنش انسان های بیرون متوجه می شدم که برای فروغ اتفاق بدی افتاده. خودم هیچ تصوری از مرگ نداشتم. بچه هیچ تصوری ندارد٬ نه از مرگ نه از زندگی. فقط صدای درون من می گفت این یک چیزی مثل سفر کردن فروغ است. این من را آرام می کرد. فقط عکس العمل آدم های بیرون خیلی بد بود. در ایران خیلی بد عزاداری می کنند. انگار مفهوم مرگ درست جا نیفتاده است. ولی خود فروغ می بینید که چقدر خوب مرگ را در شعر " تنها صداست که می ماند " توصیف کرده : پیوستن به اصل روشن خورشید و ریختن به شعور نور.
اما من فقط سعی می کردم فکر کنم که فروغ به مسافرت رفته است. روز خاکسپاری فروغ٬ خواهر بزرگ فروغ گفت این بچه اصلا عاطفه ندارد نبریمش. و من ماندم تنها با بابوشکا٬ سگ خانه. و از ترس چسبیده بودم به سگ و جم نمی خوردم آن هم در خانه ای که چند روز تمام پر آدم بود و همه هم عزاداری می کردند. بالاخره آنقدر تنها ماندم تا برگشتند.
بعد از فوت فروغ پیش خانم جان ماندم تا وقتی که در ۱۹۷۵برای تحصیل و زندگی به اروپا آمدم.
" مادر و پسر خوانده ی فروغ . سیاهپوش در مرگ فروغ "
بعد از آن دیگر پیش خانواده تان نرفتید ؟
قبل از این که از ایران خارج شوم٬ سرهنگ فرخزاد به من گفت پسر جان قبل از اینکه بروی فرنگ٬ بیا برو جایی که به دنیا آمدی سری بزن٬ مادرت را ببین. ۱۸ ساله بودم. با اتوبوس رفتم به مشهد٬ مادرم را دیدم٬ پدرم دیگر فوت شده بود. محیط را دیدم. جزامی هایی که من را می شناختند آمدند من را دیدند. حتی راهبه های فرانسوی و آلمانی که کار می کردند آمدند. محراب خان البته بعدها برچیده شد و همه بیمارها را فرستادند بابا باغی. من رفتم لندن پیش کامران پسر فروغ٬ ۲۰ ماه بودم. رفتم کلاس زبان و کالج و بعد هم تابستان ۱۹۷۷ آمدم به مونیخ و تا به امروز هم این جا هستم. این جا ترجمه ی شعر می کنم. دارم روی کتابی درباره ی فروغ هم کار می کنم.
اسم فیلم فروغ « خانه سیاه است » بود٬ در تصویری هم که شما از بابا باغی دارید٬ خانه سیاه است ؟
برای بچه ای که در جزام خانه به دنیا آمده سیاهی و سفیدی معنا ندارد. آن زمان شاید آدم هایی که از شهر آمده بودند برای من عجیب بودند نه جزامی های بابا باغی. چهره های دور و برم برایم طبیعی بود. زندگی آن جا طبیعی بود. رنگ ها هم اصلاَ برایم مفهومی نداشتند. فقط سرنوشت خواست که من از خانه ی سیاه بروم به خانه ی فروغ. فروغ که معنای اسمش نور است. من خودم یک بچه بودم و چیزی نمی دانستم. من حتی بعد از این که فروغ فوت شد و روزنامه ها نوشتند که یک شاعر مرد٬ تازه فهمیدم فروغ شاعر بود و با پدیده ای به نام شاعری آشنا شدم. قبلش چیزی نمی دانستم.