فروغ فرخ زاد| Forog Farrokhzad

کانون هواداران شادروان: فروغ فرخزاد

فروغ فرخ زاد| Forog Farrokhzad

کانون هواداران شادروان: فروغ فرخزاد

گفتگو با پسر خوانده ی فروغ فرخزاد-سوم-3 آخر

بخش سوم از گفت و گوی دویچه وله با حسین منصوری پسر خوانده ی فروغ فرخزاد

از چه کسانی در خانواده ی فرخزاد خاطره ی مشخص دارید ؟

از همه شان کمابیش خاطره دارم.


فریدون ؟

بله. البته زمانی که من را آوردند به تهران٬ فریدون ایران نبود٬ آلمان بود. بچه ها اکثرا ایران نبودند٬ بعد یکی یکی برگشتند. آن زمان مهرداد و مهران بودند و پوران. که پوران هیچ وقت ایران را ترک نکرد. مهران و مهرداد هم دو سه سال بعدش آمدند آلمان و من ماندم و مادر فروغ. فروغ می رفت مسافرت من را می گذاشت پیش مامانش. بعد از درگذشت فروغ هم مامان فروغ من را بزرگ کرد.


بعد از پانسیون چه شد ؟

فروغ رفت به منزل جدید و من را هم برد پیش خودش. در یک دبستان آن نزدیکی اسمم را نوشت. آن سال تنها سالی بود که کامل با فروغ بودم. کلاس سوم فروغ باید می رفت اروپا من را برد پیش مامانش. مامانش می خواست اسم من را بنویسد یک مدرسه آن طرف خیابان. بعد به این نتیجه رسید که نه٬ این بچه هپروتی ست٬ می ترسم از این طرف خیابان برود آن طرف ماشین بزند. سر کوچه خودمان یک مدرسه دخترانه بود و من را هم برد و اصرار کرد اسم من را بنویسند. آخر سر قبول کردند. من را تصور کنید ! پسر بچه میان آن همه دختر. البته امروز پشیمانم که چرا آن زمان آنقدر ناراحت بودم.


فروغ را چی صدا می کردید ؟

خیلی جالب است٬ هیچی ! فروغ هی می گفت حسین چرا من را مامان صدا نمی کنی ؟ من وقتی آمدم تهران دیدم بچه ها مادرشان را مامان صدا می کنند٬ در صورتی که ما مادرمان را ننه صدا می کردیم. حساسیت زبانی به من می گفت من نمیتوانم فروغ یا مادرش را ننه صدا کنم. به علاوه خب من می دانستم فروغ مادرم نیست و این کلمه نمی آمد در دهانم.





فروغ کی از سفر خارج برگشت ؟

کلاس سومم را من به آن مدرسه ی دخترانه رفتم. فروغ هفت یا هشت ماه در سفر بود و وقتی هم که برگشت مدرسه ی من ادامه داشت و نمی توانست من را ببرد پیش خودش. مضافاً بر این که مامان فروغ آدم ساده ای بود. من در کنار فروغ همیشه نگران بودم. نحوه ی زندگی او، وقتی شعر می گفت من می ترسیدم. اصلا نمی دانستم شعر چی هست. فروغ با خودش صحبت می کرد٬ هیجان زده می شد و گریه می کرد. من می ترسیدم و فکر می کردم فروغ بیماری دارد. همیشه فکر می کردم فروغ در خطر است. خب این احساس ها را در کنار مادرش نداشتم. فروغ هم این را دید که من آن جا راحت ترم. مامانش هم تنها بود. من می چسبیدم به خانم جان و خانم جان هم خواست پیشش بمانم.


پس شما شاهد شعر گفتن فروغ هم بودید.

بله یکی دو بار در آن منزل مزین الدوله شاهد بودم که بار اول جا خوردم و ترسیدم و هر جا رفت دنبالش رفتم. رفت در بالکن خیلی ترسیدم. فکر کردم الان خودش را پرت می کند. رفتم جلویش وایسادم که گفت چه می خواهی حسین ؟ برو کنار !

یک بار هم در زمستان ۴۳ ناراحتی روحی شدید داشت. خانم مستخدمه ای هم داشت به نام زهرا خانوم که به او کمک می کرد. فروغ او را فرستاد مرخصی. من را آورد خانه.


خانه ی دروس ؟

بله٬ چند روزی حالش وحشتناک بود. من هم مثل بید می لرزیدم و فروغ در آن روزهای بحرانی دی ماه ۴۳ بود که شعر بلند " ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد " را در چند روز در یک حالت روحی خیلی خیلی بحرانی نوشت و آخرش هم که گویا قرص خورد و زهرا خانم آمد و متوجه شد فروغ قرص خورده و تلفن زد گلستان آمد و فروغ را انداخت در ماشین و برد بیمارستان.


شما آنجا بودید ؟

من آنجا بودم و وحشت کرده بودم و نمی دانستم داستان اصلاً چی هست.


بعد از سال سوم که مدرسه دخترانه بودید٬ دیگر هیچ وقت با فروغ زندگی نکردید ؟

نه دیگر. سال چهارم رفتم مدرسه پسرانه ولی باز هم نزدیک خانه ی مامان فروغ. رفتم دبستان دادگر. سال پنجم٬ باز فروغ رفت مسافرت. همان سال ۴۵ که فوت شد بهار و تابستانش مسافرت بود. بعد برگشت و زمستان ۴۵ آن اتفاق افتاد.


چه چیزی از آن روز یادتان می آید ؟

شما می دانید ماه بهمن ماه عجیب و غریبی است. گویا آرامش قبل از طوفان است٬ قبل از این که بهار یواش یواش برسد. این جا هم روزهای فوریه روزهای خیلی عجیب و غریبی ست. آن روز هم یادم است یک روز بی رنگ٬ یک روزی که اصلاً نمی خواستید از خواب بیدار شوید بود. ظهر آن روز فروغ برای نهار پیش ما آمد. خیلی هم گرفته بود. هر وقت می آمد خیلی خندان و بشاش بود و من عاشق این بودم که فروغ بیاید و شروع کند صحبت کردن. آن روز ولی خیلی گرفته بود. ساعت نزدیکی های دو بود گفت برو برایم سیگار بگیر. رفتم سیگار خریدم و او هم بقیه پول٬ پنج قران٬ را داد به من. رفتم مدرسه و برگشتم امید داشتم جیپ هنوز جلوی منزل باشد که نبود و معلوم بود که رفته. هیچی ! شب هم خانم جان گفت حسین بیا امشب زود شام بخوریم٬ می خواهم امشب زود بخوابم. من هم خوشحال بودم که زود بخوابیم. چون واقعا روز کسل کننده ای بود. شام خوردیم. خانم جان داشت در آشپزخانه ظرف ها را میشست. من هم علاقه داشتم قایم شوم و خانم جان دنبالم بگردد. رفتم پشت یک صندلی که مال سرهنگ فرخزاد بود. قایم شدم. آمد گفت حسین حسین ... یهو تلفن زنگ زد. ژولیت سلمانی بود. خیلی هم بدجور به خانم جان گویا گفت. خانم جان شروع کرد به فریاد زدن. دیگر لباس پوشیدیم. چند ساعت طول کشید تا تاکسی بگیریم و به بیمارستان تجریش برسیم. ساعت ده، دوازده شب بود. نگذاشتند برویم توو. خانم جان گفت فقط بگویید بچه ام زنده است یا مرده ؟ یک آقایی آن جا بود گفت٬ حالا شما فرض کنید که مرده. خانم جان افتاد روی زمین. برایمان تاکسی گرفتند برگشتیم منزل و وقتی برگشتیم منزل همه بودند گلستان بود٬ طاهباز بود٬ سرهنگ فرخزاد بود. همه آمده بودند و چهل روز تمام خانه ی ما از آدم پر و خالی می شد و یک سوگواری ای که امیدوارم شما هیچ وقت نبینید.


از برخورد خانواده ی گلستان بگویید. چه زمانی آن ها را دیدید ؟

روزی را که رفتیم خانه ی گلستان یادم است. البته گلستان را از روز اول دیدیم. گلستان در فیلمی که در آلمان از سرگذشت من ساخته شده٬ صحبت کرده است. می گوید فروغ به من گفت من یک کاری کرده ام نمی دانم تو می پذیری یا نه. گفتم چی کار کردی ؟ گفت من آن جا یک بچه ای را دیدم که خیلی خوشم آمد . آن بچه را با خودم آوردم. گلستان می گوید که به فروغ گفته کار درستی کردی٬ حتما اگر نمی آوردی کار اشتباهی کرده بودی.

دفعه اول هم یادم است که رفتیم خانه شان. خانمش بود٬ دخترش و چند نفر دیگر بودند. کاوه هم بود. یادم است از کاوه خیلی خوشم آمده بود. البته از من بزرگ تر بود. به من گفت دارد می رود انگلیس که خیلی ناراحت شده بودم.


فروغ چقدر روی زندگی فکری شما تاثیر گذاشت ؟

من که شش ساله بودم که نمی دانستم شعر چی هست٬ شاعر کی هست و می دانید علاقمندی به زبان و رویای کلمات به نظر من مورد اکتسابی ای نیست. موردی ست که باید با شما به دنیا بیاید. حالا این که راه من و فروغ جایی تلاقی کرد جالب است. او هم یک جایی گفته بود که دلم می خواهد پسرم نویسنده باشد. یادم هست که خانه ی جدید که رفته بود گفت حسین بیا خانه را نشان دهم. از جلوی قفسه های کتاب رد می شدیم٬ فروغ متوجه شد که این بچه چشم از کتاب ها برنمی دارد. من نگاه می کردم خیلی کنجکاو به کتاب ها. فروغ متوجه شد و فکر کرد اتفاقی است. یادم است رفتیم و همین طور که دستم در دستش بود گفت حسین بیا یک بار دیگر برگردیم. وقتی که برگشتیم دید باز هم با کنجکاوی نگاه می کنم. گفت حسین انگار خیلی کتاب دوست داری٬ می خواهی یکی از این کتاب ها را بخوانی ؟ دست کرد کتاب تام سایر را داد و من با علاقه شروع کردم به خواندن.

در ضمن این را هم بگویم که من در کنار فروغ هیچ وقت حرف نمی زدم. زبان بریدگی که لحظه ی اول به من دست داد همیشه با من بود. تا چهل سال بعد از مرگش هم نتوانستم درباره اش حرف بزنم. یادم است تام سایر را که می خواندم بعضی وقت ها معنی بعضی کلمات را نمی فهمیدم٬ می رفتم از فروغ می پرسیدم این یعنی چه ؟ بعد فروغ شروع می کرد خیلی با هیجان شرح دادن که این کلمه یعنی چه. بعد متوجه شدم که از این طریق می شود با فروغ ارتباط برقرار کرد. گاهی هم معنی کلمات را می دانستم اما برای اینکه با فروغ حرف بزنم می رفتم می پرسیدم این کلمه یعنی چه ؟

بعد هم من را مشترک کرد با دو مجله ی بچه ها٬ یکی " دختران٬ پسران " و یکی هم " کیهان بچه ها " و من با علاقه هر هفته منتظر بودم این مجلات به دستم برسد که بتوانم بخوانم.


رابطه ی فروغ با همسر سابقش و کامی٬ پسرش٬ چطور بود ؟ هیچ وقت آن ها را با هم دیدید ؟

خیر. فقط یک بار در خیابانی می رفتیم که یهو فروغ کامران را دید. چه بسا که فروغ از قصد رفته بود سر راه کامی. بچه را دید. شروع کرد با بچه صحبت کردن و گفت ببین این حسین است و ... ولی بچه تمام مدت سرش پایین بود و هیچی نمی گفت. ترسیده بود. من هم تعجب کرده بودم که چرا حرف نمی زند و یهو بچه پا گذاشت به فرار و رفت. و فروغ کاملاً به هم ریخت. بعدها البته دیدمش ولی زمانی که فروغ زنده بود٬ هیچ وقت.


بعد از فوت فروغ زندگی شما به چه شکلی درآمد ؟

من در آن دنیای کودکانه ی خودم فقط از واکنش انسان های بیرون متوجه می شدم که برای فروغ اتفاق بدی افتاده. خودم هیچ تصوری از مرگ نداشتم. بچه هیچ تصوری ندارد٬ نه از مرگ نه از زندگی. فقط صدای درون من می گفت این یک چیزی مثل سفر کردن فروغ است. این من را آرام می کرد. فقط عکس العمل آدم های بیرون خیلی بد بود. در ایران خیلی بد عزاداری می کنند. انگار مفهوم مرگ درست جا نیفتاده است. ولی خود فروغ می بینید که چقدر خوب مرگ را در شعر " تنها صداست که می ماند " توصیف کرده : پیوستن به اصل روشن خورشید و ریختن به شعور نور.

اما من فقط سعی می کردم فکر کنم که فروغ به مسافرت رفته است. روز خاکسپاری فروغ٬ خواهر بزرگ فروغ گفت این بچه اصلا عاطفه ندارد نبریمش. و من ماندم تنها با بابوشکا٬ سگ خانه. و از ترس چسبیده بودم به سگ و جم نمی خوردم آن هم در خانه ای که چند روز تمام پر آدم بود و همه هم عزاداری می کردند. بالاخره آنقدر تنها ماندم تا برگشتند.

بعد از فوت فروغ پیش خانم جان ماندم تا وقتی که در ۱۹۷۵برای تحصیل و زندگی به اروپا آمدم.








" مادر و پسر خوانده ی فروغ . سیاهپوش در مرگ فروغ "


بعد از آن دیگر پیش خانواده تان نرفتید ؟

قبل از این که از ایران خارج شوم٬ سرهنگ فرخزاد به من گفت پسر جان قبل از اینکه بروی فرنگ٬ بیا برو جایی که به دنیا آمدی سری بزن٬ مادرت را ببین. ۱۸ ساله بودم. با اتوبوس رفتم به مشهد٬ مادرم را دیدم٬ پدرم دیگر فوت شده بود. محیط را دیدم. جزامی هایی که من را می شناختند آمدند من را دیدند. حتی راهبه های فرانسوی و آلمانی که کار می کردند آمدند. محراب خان البته بعدها برچیده شد و همه بیمارها را فرستادند بابا باغی. من رفتم لندن پیش کامران پسر فروغ٬ ۲۰ ماه بودم. رفتم کلاس زبان و کالج و بعد هم تابستان ۱۹۷۷ آمدم به مونیخ و تا به امروز هم این جا هستم. این جا ترجمه ی شعر می کنم. دارم روی کتابی درباره ی فروغ هم کار می کنم.


اسم فیلم فروغ « خانه سیاه است » بود٬ در تصویری هم که شما از بابا باغی دارید٬ خانه سیاه است ؟

برای بچه ای که در جزام خانه به دنیا آمده سیاهی و سفیدی معنا ندارد. آن زمان شاید آدم هایی که از شهر آمده بودند برای من عجیب بودند نه جزامی های بابا باغی. چهره های دور و برم برایم طبیعی بود. زندگی آن جا طبیعی بود. رنگ ها هم اصلاَ برایم مفهومی نداشتند. فقط سرنوشت خواست که من از خانه ی سیاه بروم به خانه ی فروغ. فروغ که معنای اسمش نور است. من خودم یک بچه بودم و چیزی نمی دانستم. من حتی بعد از این که فروغ فوت شد و روزنامه ها نوشتند که یک شاعر مرد٬ تازه فهمیدم فروغ شاعر بود و با پدیده ای به نام شاعری آشنا شدم. قبلش چیزی نمی دانستم.

گفتگو با پسر خوانده ی فروغ فرخزاد-دوم-2

بخش دوم از گفت و گوی دویچه وله با حسین منصوری پسر خوانده ی فروغ فرخزاد

از دیدارهای بعدی تان با فروغ بگویید.

فروغ هر روز می آمد.


چقدر طول کشید این ماجرا ؟

فروغ ۱۲ روز فیلمبرداری می کرد. روز ۱۳ ام بار را بستیم و آمدیم تهران.


پس شما هم همزمان با فروغ آمدید تهران ؟

بله، مساله ضربتی بود ! فروغ به خواهرش گلوریا گفته بود که تا روز آخر تصمیم نداشت. واقعا در لحظه تصمیم گرفت. فروغ قبل از این که صحنه ی فیلم برداری کلاس شروع شود، گفت حسین من می خواهم تو چهار تا چیز را بگویی. میتوانی بگویی ؟ اگرچه هنوز درست نمی توانستم مقابلش حرف بزنم، اما در دلم گفتم صبر کن، من جوری برایت بگویم که متوجه شوی می توانم خوب حرف بزنم. من که نمی دانستم فیلمبرداری و فیلم چیست. چهار تا کلمه را فقط به خاطر خودش گفتم. فروغ همان جا متوجه شد که بچه دارد با او حرف می زند. بچه دارد می گوید می توانم حرف بزنم. بعد به گلوریا گفته بود، همان لحظه بود که فکر کردم هر اتفاقی بخواهد بیفتد، بیفتد، من این بچه را با خودم می برم.

فروغ همیشه به ندای درون خودش وفادار بود. این صدا همان صدایی ست که شعرهای او را به او دیکته کرده است. فروغ یک شاعر الهامی ست. روز آخر که می خواستند از بابا باغی بروند، فروغ از تک تک بیمارها خداحافظی کرد. بیمارها خیلی به او علاقه مند شده بودند. در یک مجلس عروسی که قسمتی اش را شما در فیلم می بینید٬ فروغ در آن مجلس رقصیده است. حیف که فیلم برداری نشد. حتی بیمارها برای سلامتی او دعا می کردند٬ و نکته ی عجیب ماجرا همین جاست که بیمارها برای سلامتی او دعا می کردند. این نشان می دهد که چقدر بیمارها علاقه مند شده بودند به فروغ و بیش از همه پدر خود من. درست فروغ را شناخته بودند. آن هم درست در دورانی که در مجله ی فردوسی روشنفکران مرکز آن مقالات را می نوشتند و فروغ را رنج می دادند.

آدم های بیمار و گمنام فروغ را بهتر شناخته بودند نسبت به آن منتقدان ادبی که آن مقالات پرت را می نوشتند و باعث شدند فروغ به آن ها در آن شعر "تنها صداست که میماند" جواب بدهد. بعد از انتشار تولدی دیگر اسم فروغ مطرح شد. یک عده ای که خود را شاعر می دانستند از اینکه اینطوری فروغ گوی سبقت را ربوده٬ به دست و پا افتادند و سعی کردند متوقف اش کنند. در مقالاتشان شعر فروغ را شعر رخت خوابی قلمداد کرده بودند و این فروغ را خیلی رنج داد. فروغ سعی کرد بفهمد چرا به او می تازند. خیلی خوب سنجید که اینطور شعر را شروع کرد : چرا توقف کنم ؟ چرا ؟
فروغ آمده بود خداحافظی کند. این صحنه را درست یادم است. از پدرم پرسید چه کار می توانم برای شما بکنم ؟ پدرم گفت ما در این جا احساس خوبی نداریم. خیلی اینجا محیط آلوده ای ست. واقعا هم همین طور بود٬ بابا باغی خیلی محیط فشرده ای بود. خواهش کرد اگر رفت مرکز کاری کند که ما را دوباره به محراب خان بفرستند. که همین طور هم شد٬ فروغ که رفت تهران کاری کردند که دوباره خانواده ام به محراب خان برگردند.





خواهر و برادر هم داشتید ؟ 

بله٬ وقتی فروغ من را برد٬ یک خواهر داشتم که دو سال از من کوچک تر بود به اسم مرضیه و یک خواهری که تازه به دنیا آمده بود به اسم راضیه. بعد از من هم یک خواهر دیگر به دنیا آمد به اسم منیژه. بعدها فروغ باعث شد یکی از خواهرهایم را هم یک خانمی در تهران به فرزندی بپذیرد. آن خواهرم الان در کانادا به سر می برد.

خلاصه صحبت فروغ با پدرم که تمام شد، پدرم گفت اگر ممکن است حسین یک لحظه از اتاق برود بیرون. من رفتم بیرون. هنوز شک نبرده بودم که چه اتفاقی می خواهد بیفتد. در آن دو سالی که در یتیم خانه محراب خان خارج مشهد نگهداری می شدم خیلی رنج برده بودم و خوشحال بودم که تازه پیوسته ام به خانواده ام. یهو خواهرم مرضیه آمد و هیجان زده با لهجه ی مشهدی گفت٬ حسین حسین می خواهند تو را ببرند. خواهرم شدید مضطرب بود. با خودم فکر کردم اگر خواستند من را ببرند پا می گذارم به فرار. در باز شد دیدم مادرم یک چمدان کوچک در دستش است. پدرم با چوب زیر بغلش می آمد. پدرم شروع کرد به صحبت کردن که حسین جان اینجا تو مریض می شوی٬ برایت خوب است که با خانم فرخزاد به تهران بروی. آن جا مدرسه می روی. من منتظر بودم که صحبت های پدرم تمام شود تا فرار کنم. فروغ آن جا بود و فکر می کنم که فهمید بچه چه نقشهای دارد و کاری کرد که تا آن لحظه نکرده بود. دست من را گرفت. دست فروغ دستی ست که در باغچه بعدها کاشته شد و سبز شد. من خشک شدم و هیچ کاری نکردم. در قطار که نشسته بودیم به خودم آمدم. من قطار به زندگی ام ندیده بودم. شروع کردم به لرزیدن و فروغ همه ی راه من را در آغوش گرفته بود.


آمدید تهران کجا مستقر شدید ؟

وقتی آمدیم تهران به خانه ی فروغ رفتیم، خانه ای در محله ی مزین الدوله، طرف های استادیوم امجدیه. یک آپارتمان دو سه اتاقه بود که یک بالکن بزرگ داشت و نمای بیرونی اش نمای شهر بود. شب بود که رسیدیم و هیچ کس نبود. فروغ دو تا مرغ عشق داشت یکی سبز و یکی آبی. آن ها را به من نشان داد. خوابیدیم و روز بعد رفتیم استدیو گلستان. چند ماه بعد شاید هشت ۹ ماه بعد فروغ رفت به منزلی در دروس شمیران. خانه ای که زمینش را گلستان خریده بود. کلاس دوم دبستان بودم که فروغ به آن منزل جدید رفت. سال ۴۲ یا ۴۳. این تنها سالی بود که تمام وقت با فروغ بودم. سال اول من در یک پانسیون بودم. اسمش بود پانسیون پروین. چون هیچ جا اسم من را نمی نوشتند و فروغ هم اصرار داشت اسم من را بنویسند در کلاس سوم. می گفتند خانم این بچه شش ساله است کلاس اول هم نمی شود نوشت اسمش را. فروغ می گفت این بچه روزنامه می تواند بخواند. راست هم می گفت چون در آن خانه ای که دو سال بودم٬ خواندن و نوشتن یاد گرفته بودم. یکی از دلایلی هم که من را آورد همین بود.


از مدرسه ای به مدرسه ی دیگر می رفتیم. دفعه آخر فریاد زد که بخدا این بچه روزنامه می خواند. گفت : « حسین جان بخون .» روزنامه را برداشتم و خواندم : « دلایل جنگ کَره ! » همه خندیدند. خلاصه آن پانسیون اسم من را البته برای کلاس اول قبول کرد بنویسد٬ که کاش نمی نوشت. آن خانمی که مدیر آن شبانه روزی بود بلایی سر من آورد که من آرزوی بودن در خانه ی سیاه را می کردم. بعدها البته من با گمانه زنیهای خودم به این نتیجه رسیدم که این خانم با فروغ از روی حسادت دشمنی داشت. چون از میان زنان هم کم نبودند کسانی که با فروغ دشمنی می کردند.



*حسین منصوری پسر خوانده ی فروغ*

در آن مدت فروغ را چند وقت یک بار می دیدید ؟

پنج شنبه ها ظهر می آمد. با ماشین آلفاروی آبی اش و من را می برد خانه و شنبه صبح هم برم می گرداند و گاهی اوقات شنبه صبح ها خودم را می زدم به مریضی. آن خانم هم خیلی جفا می کرد. یادم است بچه ها غروب ها می نشستند تلویزیون تماشا می کردند تا برنامه شروع می شد به من می گفت حسین تو برو بخواب. واقعا مثل یک بچه ی جزامی رفتار می کرد با من. می رفتم توی سالن بزرگ که همه پر تخت خواب بود گریه می کردم. خیلی وقت ها تازه باز می آمد در اتاق و من را می زد. خیلی نامردی بود ! ولی من به فروغ هیچ چیزی نمی گفتم. چون نمی خواستم آزرده شود از مسایل مربوط به بودن من پیشش و اینطور نباشد که سربارش باشم.


با خانواده تان تماس داشتید ؟

نه ! خانواده ی من و فرخزاد درست نقطه ی مقابل همدیگر بودند. برای این که بتوانید خودتان را با شرایط خانواده ی جدید وفق دهید٬ باید پل را پشت سرتان خراب می کردید و من چنان وابستگی شدید به فروغ پیدا کردم که این پل خود به خود فرو ریخت. یک عکس به شما نشان می دهم که فردای روزی ست که فروغ من را آورده ٬ شما این عکس را که می بینید نمی توانید باور کنید این عکس یک بچه از خانواده ی جزامی ست و روز قبلش در جزام خانه بوده است. یکی از ترس های بزرگ من این بود که فروغ من را دوباره برگرداند به جای اولم. وابستگی شدید و وحشتناک داشتم به فروغ. یک نوع عشق ...


ادامه دارد ...

گفتگو با پسر خوانده ی فروغ فرخزاد-اول-1

ز "خانه سیاه" به خانه فروغ ؛ گفتگو با پسر خوانده ی فروغ فرخزاد

" دویچه وله " :


وقتی فروغ فرخزاد برای ساخت فیلم «خانه سیاه است» به آسایشگاه بابا باغی تبریز رفت، حسین را از پدر و مادری مبتلا به جزام گرفت و با خود به تهران آورد.

حسین منصوری حالا مردی میانسال و ساکن مونیخ است و با ما از فروغ می گوید ...


در مونیخ آلمان با مردی ملاقات می کنم که راه درازی آمده است. از جایی که برای کم تر کسی آشناست. نام او حسین منصوری است. نامش به یک نام بزرگ در ادبیات معاصر ایران گره خورده است. او پسر خوانده ی فروغ فرخزاد است. از جزام خانه ی بابا باغی تبریز تا به خانه ی فروغ در تهران و سپس خیلی زود «فرنگ» راه زیادی است. اما او این را می گذارد به حساب سرنوشت که راه پسر بچه ای را از «خانه سیاه» می کشاند به خانه ی فروغ ، «خانه ی روشنایی»

خانه سیاه است عنوان فیلمی است که فروغ فرخزاد در سال ۱۳۴۱ آن را با تهیه کنندگی ابراهیم گلستان در جزام خانه ی تبریز ساخت. فیلمی که به آشنایی او با حسین ، یکی از پسر بچه های حاضر در فیلم، انجامید. این آشنایی در طول ۱۳ روز فیلمبرداری سرانجام به این تصمیم فروغ منجر شد که حسین را از خانواده اش بگیرد و با خود به تهران ببرد.






آنچه در پی می آید متن نخستین گفت و گویی است با حسین منصوری ، درباره ی زندگی اش پیش از فروغ ، با او و پس از او.


از روز اول دیدار با فروغ شروع کنیم. چه جور روزی بود ؟

اولین بار فروغ را اوایل پاییز ۱۳۴۱ دیدم. این ملاقات در جزام خانه ی بابا باغی تبریز صورت گرفت. فروغ تابستان ۴۱ یک بار سفر کرده بود به بابا باغی که ببیند آن جا می تواند فیلمبرداری کند یا نه و بعد برگشته بود تهران و به ابراهیم گلستان گفته بود که این کار را انجام می دهد. ظاهرا ابتدا یک مقدار از کار میان جزامی ها واهمه داشته است.

یک سناریوی کوچک هم نوشته بود که با خود برد به تبریز ، مشخصا در رابطه با آن صحنه ای که در مسجد شما می بینید، اصلاَ مسجد در آن جا وجود نداشت ، آن را برای فیلم برداری ساخته بودند. همچنین کلاس درس ، آن کلاس درس بچه ها هم نبود.

دفعه اول که فروغ آمده بود به بابا باغی ما در بابا باغی نبودیم. ما در جزام خانه ی محراب خان مشهد بودیم. آن زمان ایران دو محل نگهداری جزامیان داشت، یکی خارج شهر مشهد، یکی هم در خارج از تبریز. من خودم در محراب خان به دنیا آمدم. اصلاَ بابا باغی را زیاد ندیدم. دو سه هفته قبل از اینکه فروغ برای بار دوم بیاید به بابا باغی و این بار برای فیلم برداری فیلم ، ما از جزام خانه ی محراب خان فرستاده شدیم به جزام خانه ی بابا باغی.

کافی بود یک هفته دیر بیاییم ، هیچ وقت دیدار با فروغ اتفاق نمی افتاد. این هم که چرا ما آمدیم به بابا باغی، خودش داستانی دارد.


چه داستانی ؟

من را از خانواده ام گرفته بودند، یکی دو سالی در یک خانه ای با بچه های سالم دیگر نگهداری می شدم، تا بیمار نشوم. خانه ای خارج محراب خان. این طور که مادرم بعدها گفت من نزدیک دو سال در این خانه بودم. تا این که یک روز دیدم اسم فامیل من را دارند به زبان می آورند : منصوری. تعجب کردم. مطلع شدم اتفاقی برای پدرم افتاده است. پدرم آدم جالبی بود. تنها آدم باسواد جزام خانه بود. نامه هایش به فروغ هنوز هست.





مشهدی هستید ؟

خیر. من در مشهد به دنیا آمدم. در جزام خانه ی محراب خان. اما پدرم کرد کرمانشاه بود و مادرم اهل دهستان الموت قزوین. در جزام خانه با هم ازدواج کردند. خلاصه پدرم چون خواندن و نوشتن بلد بود نماینده و سخنگوی بیماران بود. بیمارها هر مشکلی داشتند می آمدند که او به دکترها یا اداره بهداری نامه بنویسد. یک بار یک پزشکی گویا به حال بیمارها رسیدگی نمی کرده و بیمارها شاکی بودند، آمدند پیش پدر من و گفتند نامه بنویس به بهداری و از دست این دکتر شکایت کن. پدر من هم یک نامه ی بلند بالا نوشت و بیمارها هم همه انگشت زدند، فرستادند به بهداری، بهداری هم آن پزشک مربوطه را شدید توبیخ می کند، خشم این پزشک برانگیخته می شود، می آید سراغ پدر من و شروع می کند به فحاشی کردن. مشاجره بالا می گیرد. بعد به پدرم توهین می کند. درست است پدر من مریض بود، ولی غرور داشت دیگر، اینطور که مادرم تعریف کرد، یک داسی آن نزدیکی بود که پدرم با آن به دست دکتر می زند. من شخصا مخالف هرگونه ضرب و شتم هستم ولی اگر این ضربه نبود، من الآن این جا نبودم. چون پدر من را دستگیر و محاکمه کردند ولی خب آدم جزامی را که شما نمی توانید زندانی کنید چون بیماری مسری دارد، در نتیجه حکم دادگاه این بود که منصوری به اتفاق خانواده از جزام خانه ی محراب خان مشهد به جزام خانه ی بابا باغی تبریز تبعید می شود. قبل از این که فروغ بیاید به بابا باغی گویی تمام شرایط آماده شده بود که ما هم به بابا باغی برویم. دو سه هفته هم بیش تر نبودیم در بابا باغی. اصلا من بابا باغی را نشناختم. اصلاَ تصویری ندارم.


از آمدن فروغ می گفتید ...

فروغ آمد به بابا باغی و به بیمارها گفت که می خواهد چه کار کند. اما بیمارها نمی فهمیدند چون آذری زبان بودند. به او گفتند برو پیش نور محمد منصوری چون فارسی زبان است و حرف تو را می فهمد. ما برای خودمان به اصطلاح یک "بنگالو" داشتیم با یک حیاط کوچولو. فروغ آمد. من نشسته بودم روی زمین. مادرم می خواست محیط جدید زیاد اذیتم نکند، به من یک قل دو قل یاد داده بود. روی زمین داشتم این بازی را تمرین می کردم. پدرم شروع کرد به صحبت کردن، اولاَ خیلی حیرت کرد که یک زن آمده این کار خیر را انجام دهد. شروع کرد به قدردانی کردن از فروغ. فروغ از او پرسید من چطور می توانم مسایل شما را در فیلم مطرح کنم ؟ پدرم جمله ی خیلی جالبی گفت، گفت ما بیمارها از این بیماری آنقدر رنج نمی بریم که از نگاه تحقیرآمیز انسان های سالم. فکر می کنم فروغ خیلی خوب این نکته را گرفت چون که با خودش هم در آن جامعه مثل یک جزامی برخورد شده بود.


در همین حین چشمش افتاد به من. من اصلاَ متوجه نشده بودم کسی آمده و دارد با پدرم صحبت می کند. سنگ را می اندازم بالا، صدا گفت سلام، اسم من فروغ است، اسم تو چی است ؟ من شاید اغراض آمیز به نظر بیاید اما واقعا می گویم من تا به امروز نفهمیدم چه اتفاقی افتاد. فقط می دانم سنگ را نگرفتم. یک حالت فلج عصبی به من دست داد. نمی توانستم حرف بزنم. نمی توانستم بگویم که اسمم چی است. من چهل سال درباره این داستان با کسی صحبت نکردم برای اینکه فکر نکنند که دارم اغراق می کنم. بچه ی خجالتی نبودم، در دو جزام خانه به اسم بلبل من را می شناختند، خیلی خوش سر و زبان بودم. پدرم آمد به کمکم و با ان ادبیات مودبانه خودش گفت، غلام شما حسین. این صدا ماند توی گوشم و بعدها که آمدم پیش فروغ، فکر می کردم پدرم واقعا من را فرستاده به غلامی پیش فروغ.

فروغ فکر کرد چی کار کند که من را از آن حالت زبان بریدگی خلاص کند. از این دوربین های شکاری داشت. گفت حسین نگاه کن، من نگاه کردم دیدم اوه پدرم چند کیلومتر رفت دور. شما فکر کنید بچه ای برای اولین بار در زندگی اش دارد همچین چیزی می بیند. گفت از این طرف نگاه کن. دیدم پدرم آمد در دسترس. همین شگفت زدگی باعث شد از آن حالت که حرف نزنم آمدم بیرون.





چند ساله بودید ؟

شش ساله. تقریباَ هر روز هم می آمد و با هم صحبت می کردیم. در ضمن این را بگویم که بعدها خیلی ها گفتند که من شباهتی به پسر فروغ، کامی داشتم. من با کامی نزدیک به ۲۰ ماه در لندن زندگی کردم، شباهتی ندیدم. تا این که یک روز عکسی دیدم که از تهران برایم فرستاده بودند که کامی شش، هفت سالش بود و کنار پدرش ایستاده بود. واقعاَ اولین بار که عکس را دیدم فکر کردم خودمم. حتی به خانم فرزانه میلانی هم نشان دادم گفتم ببینید من و پرویز شاپور. اول گفت چه جالب. بعد یک مقدار فکر کرد و گفت شما نمی توانستید در آن سن با آقای شاپور عکس داشته باشید. گفتم نه من نیستم، این کامی است.