نامه ی شماره هفت(یک شنبه 16 تیر)
پرویز جان امشب دیگر از دست داد و فریاد و دعوا و مرافعه به این اتاق پناه
آورده ام من از وقتی که خودم را شناختم با این چیزها مخالف بودم و همیشه
آرزوی یک زندگی آرام و بی سر و صدا را می کردم ولی گاهی اوقات خدا هم با
آدم لجبازی می کند. چه می توان کرد
همین الان توی حیاط مشغول توطئه
چینی هستند تا چراغ مرا از من بگیرند می دانی این اتاق که گنجه ی من در آن
قرار دارد چراغ برق ندارد و لامپ مدت هاست سوخته ... من هم هر شب تقریبا یک
ساعت از چراغ نفتی استفاده می کنم
صاحب خانه ها عصبانی شده اند. مگر می شود هم نفت سوزاند و هم برق . این
منطق آنهاست در صورتی که روزی یک پیت نفت فقط برای روشن کردن اتو و اجاق
مصرف می شود
از صبح تا حالا مشغول جدال و مبارزه با اهل خانه هستم آن
قدر گریه کرده ام که هنوز چشمانم می سوزد پرویز به من ایراد می گیرند که
چرا هر روز برای تو نامه می نویسم من نمی فهمم آخر مگرکار گناه است مگر من
بدبخت آدم نیستم و حق ندارم کسی را دوست داشته باشم و برای او نامه بنویسم
من حق ندارم به خانه ی شما بروم حق ندارم پایم را از خانه بیرون بگذارم
من دیوانه می شوم آخر مگر من زندانی هستم مگر من به جز خانه ی شما جای
دیگری رفته ام مگر من جوان نیستم و احتیاج به گردش و تفریح ندارم می گویم
تنها نمی روم دنبالم بیایید هر کسی می خواهد بیاید مگر می شنوند گریه می
کنم فریاد می زنم هیچ کس توی این خانه حرف حسابی سرش نمی شود .یا اگر شعوری
دارد از ترس نمی تواند اظهاری کند همه خودخواه همه مستبد و زورگو هستند من
هم آخر سر فرار می کنم جز این چاره ای نیست یک وقت متوجه می شوند که من
دیگر نیستم
چند روزی بود با هیچ کس حرف نمی زدم فکر می کردم این طور
بهتر است چون اگر من بخواهم یک کلمه حرف بزنم زود دیگران از فرصت استفاده
می کنند و دو مرتبه آن صحنه هایی که من از دیدنش نفرت دارم تجدید می شود
امروز صبح قیچی گم شده آخر من دزد هستم مگر من قیچی راقایم کرده ام تا
بفروشم من خودم قیچی دارم بعد از یک ساعت استنطاق و بازپرسی همین که من در
گنجه ام را باز کرده ام به گنجه ی حمله کرده اند من در این خانه فقط یک
گنجه دارم ولی اختیار آن هم با من نیست هر وقت کسی چیزی بخواهد زود از غیبت
من استفاده می کند میخها کشیده می شود و مقصود انجام می یابد بعد دو مرتبه
قفل به حالت اولیه در می اید بعد از رفتن تو من سعی می کردم همیشه این
نصیحت تو را که می گفتی با دقت باشم عملی کنم هر روز لباس هایم را سرکشی می
کردم اسباب هایم را مرتب می کردم گنجه ام را پاک می کردم ولی متأسفانه در
حمله ی تاریخی امروز همه ی اشیا آن به هم ریخته و ضایع شده البته من چیز
مهمی نداشتم ولی این کار شایسته ای نبود من هم تا می توانستم دفاع می کردم
پرویز جان به خدا بمب افکن های امریکایی در کره آن قدر خرابکاری نکردند که
صاحب خانه ها امروز در گنجه ی من کردند . بالاخره قیچی پیدا نشد و من راحت
شدم یک ساعت بعد از بخت بد من ماتیک گم شد من که هیچ وقت ماتیک استعمال نمی
کنم باز مرافعه باز دعوا که تهمت دزدین ماتیک ... آه من باید چه قدر احمق
باشم که حاضر شوم به خاطر یک ماتیک این همه دعوا و مرافعه گوش بدهم ( چراغ
مرا بردند حالا من چه کار کنم )
( بعد از یک دعوای مفصل بقیه نامه ام
را برایت می نویسم آن هم در تاریکی ) بالاخره ماتیک پیدا شد و خوشبختانه
این دفعه گنجه ی بدبخت از خطر حمله ی مجدد محفوظ ماند
عصری به علت
این که زود برای خوردن چای اقدام کرده ام یک مشت سنگینی توی کله ام خورده
بعد چون قصد رفتن به خانه ی شما را داشتم یک ساعت دعوا و گریه کرده ام و
بالاخره هم شب شده و مغلوب و سرشکسته تاریکی را بر روشنایی پر از جار و
جنجال ترجیح داده ام
این است زندگی روزانه ی من
پرویز جان من
گاهی اوقات فکر می کنم که نباید این چیزها را برای تو بنویسم و باعث
ناراحتی خیال تو بشوم ولی خودت بگو اگر به تو ننویسم چه کسی حاضر می شود به
این همه شکایت من گوش بدهد و چه کسی مرا مضلوم و بی گناه خواهد شمرد زندگی
من هم تماشایی است امشب دیگر همین قدر کافی ست خداحافظ تو تا فردا شب
تو را می بوسم فروغ تو