فروغ فرخ زاد| Forog Farrokhzad

کانون هواداران شادروان: فروغ فرخزاد

فروغ فرخ زاد| Forog Farrokhzad

کانون هواداران شادروان: فروغ فرخزاد

تصویر "کامیار شاپور" فرزند فروغ فرخزاد

اینهم کامیار شاپور تنها یادگار مرحوم فروغ فرخ زاد:


لازم به توضیح است که نامبرده در قید حیات است و ساکن تهران میباشد... امیدواریم لااقل در سالگرد درگذشت مادرش کنار مزار او باشد تا تسلی بخش هواداران فروغ باشد که با اشتیاق همه ساله در ظهیرالدوله ، تجمع مینمایند....

روایت یک خاکسپاری

 
روایت کوتاهی است از حسین سرفراز سردبیر مجلات پیش از انقلاب مثل امید ایران، تهران مصور، سپید و سیاه، خواندنیها و جوانان رستاخیز. در این گفتگو حسین سرفراز از آشنایی خود با فروغ فرخزاد یاد می کند و نکته ای درباره به خاک سپردن او در قبرستان ظهیرالدوله عنوان می کند که تا کنون شنیده نشده است.

حسین سرفراز می گوید: داستان زندگی فروغ و مرگ ناگهانی اش زیاد نوشته شده. اما ماجرای به خاک سپردنش در قبرستان ظهیرالدوله، به گمانم هنوز گفته و نوشته نشده است. من ماجرا را عیناً از قول دکتر محمد باهری معاون کل وزارت دربار پهلوی نقل می کنم.

دکتر باهری می گفت: "یک روز صبح زود که در دفترم نشسته بودم، منشی من گفت آقای ابراهیم گلستان پشت خط هستند. گوشی را برداشتم و بعد از احوال پرسی، گلستان گفت خواهشی دارم که می خواهم حتما انجام دهید. با روابط قدیم و دوستانه ای که با گلستان داشتم گفتم حالا حرفت را بزن ببینم می توانم انجامش بدهم یا نه. صدای گلستان محکم و در عین حال اندوهگین بود. گفت: می خواهم اجازه بگیرید که فروغ در گورستان ظهیرالدوله دفن شود."

باهری می گفت: "راستش من زیاد با شعر نو و شعرای نوپرداز آشنایی نداشتم و متعجب شدم که این فروغ کیست که گلستان از من می خواهد در قبرستان ظهیرالدوله، در کنار بزرگان ادب و موسیقی ایران، به خاک سپرده شود. اما این امر خیلی برای من مهم نبود، مهم این بود که گلستان از من چیزی خواسته بود که می باید انجامش می دادم. اگرچه انجام کار قدری مشکل بود.

مشکل این بود که دفن کردن اجساد در قبرستان ظهیرالدوله ممنوع شده بود و اجازه کار به دست عبدالله انتظام بود. این زمانی بود که عبدالله انتظام مغضوب بود و چند سالی هم بود که با او تماسی نداشتم. بنابراین مانده بودم که چطوری به او زنگ بزنم و خواهشی بکنم. دو سه ساعتی با خودم کلنجار رفتم. بالاخره چهره ابراهیم گلستان در نظرم آمد و رفاقت دیرینه کار خودش را کرد. به خودم فائق آمدم و به منشی گفتم آقای انتظام را پیدا کند. نیم ساعتی گذشت که منشی خبر داد آقای انتظام پشت خط هستند.

شرمسار از اینکه چطور باب صحبت را باز کنم گوشی را برداشتم و به او سلام کردم و گفتم عذرخواهم که مدت هاست از شما بی خبرم. خلاصه بعد از قدری صحبت گفتم آقای انتظام! دوستی از من خواهشی کرده و خواسته است فروغ فرخ زاد در قبرستان ظهیرالدوله به خاک سپرده شود. راستش من زیاد فروغ را نمی شناسم چون با شعر نو سروکاری ندارم. اما کسی که از من این را خواسته خیلی برای من عزیز است. اینها را گفتم و منتظر جواب ماندم. دل توی دلم نبود. سرانجام انتظام با آن صدای مهربانش گفت: مگر می شود خواسته دکتر باهری را، نه به عنوان وزیر پیشین و نه به عنوان معاون کل وزارت دربار، بلکه به عنوان استاد مسلم حقوق جزای دانشکده حقوق نادیده گرفت. همین حالا دستور کار را خواهم داد."

باهری می گفت: "وقتی این حرف را از انتظام شنیدم نفسی به راحتی کشیدم و از لطف او سپاسگزاری کردم و گفتم در اولین فرصت برای کسب فیض به دیدارتان خواهم آمد و همین کار را هم کردم.

برای اینکه به رابطه دکتر باهری و ابراهیم گلستان پی ببرید بد نیست اشاره کنم که یک روز در خانه دکتر باهری کتابی دیدم که گلستان به او تقدیم کرده بود. تقدیم نامه دست نوشت گلستان در صفحات اول کتاب چنان آمیخته به احترام بود که بیشتر به رابطه شاگرد و استاد شباهت می برد.

گلستان و باهری هر دو شیرازی و همشهری هستند اما با روحیاتی که در ابراهیم گلستان می شناسیم برای من باور کردنی نبود که دست نوشته گلستان برای دکتر باهری با احترام زاید الوصفی همراه باشد. 

شعری برای تو

 این شعر را برای تو میگویم
در یک غروب تشنه تابستان
در نیمه های این ره شوم آغاز
در کهنه گور این غم بی پایان
این آخرین ترانه لالاییست
در پای گاهواره خواب
تو
باشد که بانگ وحشی این فریاد
پیچد در آسمان شباب تو
بگذار سایه من سرگردان
از سایه تو دور و جدا باشد
روزی به هم رسیم که گر باشد
کس بین ما نه غیر خدا باشد
من تکیه داده ام به دری تاریک
پیشانی فشرده ز دردم را
میسایم از امید بر این در باز
انگشتهای
نازک و سردم را
آن داغ ننگ خورده که می خندید
بر طعنه های بیهده ‚ من بودم
گفتم که بانگ هستی خود باشم
اما دریغ و درد که زن بودم
چشمان بیگناه تو چون لغزد
بر این کتاب در هم بی آغاز
عصیان ریشه دار زمانها را
بینی شکفته در دل هر آواز
اینجا ستاره ها همه
خاموشند
اینجا فرشته ها همه گریانند
اینجا شکوفه های گل مریم
بیقدرتر ز خار بیابانند
اینجا نشسته بر سر هر راهی
دیو دروغ و ننگ و ریا کاری
در آسمان تیره نمی بینم
نوری ز صبح روشن بیداری
بگذار تا دوباره شد لبریز
چشمان من ز دانه شبنمها
رفتم ز خود که پرده
بر اندازم
از چهر پاک حضرت مریم ها
بگسسته ام ز ساحل خوشنامی
در سینه ام ستاره توفانست
پروازگاه شعله خشم من
دردا ‚ فضای تیره زندانست
من تکیه داده ام به دری تاریک
پیشانی فشرده ز دردم را
می سایم از امید بر این در باز
انگشتهای نازک و سردم را
با
این گروه زاهد ظاهر ساز
دانم که این جدال نه آسانست
شهر من و تو ‚ طفلک شیرینم
دیریست کاشیانه شیطانست
روزی رسد که چشم تو با حسرت
لغزد بر این ترانه درد آلود
جویی مرا درون سخنهایم
گویی به خود که مادر من او بود 

foroug farrokhzad 


 

منبع:   سایت شعرنو                               http://www.shereno.com/2/9/105.html