فروغ فرخ زاد| Forog Farrokhzad

کانون هواداران شادروان: فروغ فرخزاد

فروغ فرخ زاد| Forog Farrokhzad

کانون هواداران شادروان: فروغ فرخزاد

شعر هرجایی

هر جائی
" گردآورده از اسیر " 
-------------------------------------------------------

از پیش من برو که دل آزارم
ناپایدار و سست و گنه کارم
در کنج سینه یک دل دیوانه
در کنج دل هزار هوس دارم

قلب تو پاک و دامن من ناپاک
من شاهدم به خلوت بیگانه
تو از شراب بوسۀ من مستی
من سرخوش از شرابم و پیمانه

عشق تو همچو پرتو مهتابست
تابیده بی خبر به لجنزاری
باران رحمتی است که می بارد
بر سنگلاخ قلب گنه کاری

من ظلمت و تباهی جاویدم
تو آفتاب روشن امیدی
بر جانم، ای فروغ سعادتبخش
دیر است این زمان، که تو تابیدی

دیر آمدی و دامنم از کف رفت
دیر آمدی و غرق گنه گشتم
از تند باد ذلت و بد نامی
افسردم و چو شمع تبه گشتم

عطر و طوفان

شعر چاپ نشده عطر و طوفان


بادها چون به خروش آیند
عطر ها دیر نمی پایند
اشک ها لذت امروزند
یادها شادی فردایند
اگر آن خنده مهر آلود
بر لبم شعله آهی شد
سفر عمر چو پیش آمد
بهرمند توشه راهی شد
عشق اگر به دل میداد
یا خود از بند غمم می رست
گره ای بود در قلبم
آسمان را به زمین می بست
عشق اگر زهر دورویی را
با می هستی من می آمیخت
برگ لرزان امیدم را
بر سر شاخه شعر آویخت
عشق اگر شعله دردی بود
که تنم در تب آن می سوخت
ِسوزنی بود که بر لبهام
لب سوزان ترا می دوخت
روزی از وحشت خاموشی
در دلم شعر غریوی شد
که پریزاده ی قلب من!
عاقبت عاشق دیوی شد
گر چه امروز ترا دیگر
با من آن عشق نهانی نیست
باز در خلوت من ز آن یاد
نیست شامی که نشانی نیست
چنگ چون تار ز هم بگسست
کس بر ان پنجه نمی ساید
گنه از شدت طوفان هاست
عطر اگر، دیر نمی پاید

کسی بفکر گلها نیست

کسی به فکر گل ها نیست
کسی به فکر ماهی ها نیست
کسی نمی خواهد
باورکند که باغچه دارد می میرد
که قلب باغچه در زیر آفتاب ورم کرده است
که ذهن باغچه دارد آرام آرام
از خاطرات سبز تهی می شود
و حس باغچه انگار
چیزی مجردست که در انزوای باغچه پوسیده ست

فروغ

کاش عطر گیاهی بودم

‏Photo: فروغ

کاش بر ساحل رودی خاموش
عطر مرموز گیاهی بودم
چو بر آنجا گذرت می افتاد
به سرا پای تو لب می سودم
کاش چون نای شبان می خواندم
به نوای دل دیوانه تو
خفته بر هودج مواج نسیم
میگذشتم ز در خانه تو
کاش چون پرتو خورشید بهار
سحر از پنجره می تابیدم
از پس پرده لرزان حریر
رنگ چشمان ترا میدیدم
کاش در بزم فروزنده تو
خنده جام شرابی بودم
کاش در نیمه شبی درد آلود
سستی و مستی خوابی بودم
کاش چون آینه روشن میشد
دلم از نقش تو و خنده تو
صبحگاهان به تنم می لغزید
گرمی دست نوازنده تو
کاش چون برگ خزان رقص مرا
نیمه شب ماه تماشا میکرد
در دل باغچه خانه تو
شور من ، ولوله برپا میکرد
کاش چون یاد دل انگیز زنی
می خزیدم به دلت پر تشویش
ناگهان چشم ترا میدیدم
خیره بر جلوه زیبایی خویش
کاش در بستر تنهایی تو
پیکرم شمع گنه می افروخت
ریشه زهد تو  و  حسرت من
 زین گنه کاری شیرین می سوخت
کاش از شاخه سر سبز حیات
گل اندوه مرا می چیدی
کاش در شعر من ای مایه عمر
شعله راز مرا میدیدی‏

تنها غزل

روغ

تنها غزل

چون سنگها صدای مرا گوش می کنی

سنگی و ناشنیده فراموش می کنی

رگبار نوبهاری و خواب دریچه را

از ضربه های وسوسه مغشوش می کنی

دست مرا که ساقه سبز نوازش است

با برگ های مرده هم اغوش میکنی

گمراه تر زروح شرابی و دیده را

در شعله می نشانی و مدهوش می کنی

ای ماهی طلائی مرداب خون من

خوش باد مستیت که مرا نوش می کنی

تو دره بنفش غروبی که روز را

بر سینه می فشاری و خاموش می کنی

در سایه ها فروغ تو بنشست و رنگ باخت

او را به سایه از چه سیه پوش میکنی ؟ 
‏Photo: فروغ
زن تنها

و این من ام
زنی تنها
در آستانه ی فصلی سرد‏