فروغ فرخ زاد| Forog Farrokhzad

کانون هواداران شادروان: فروغ فرخزاد

فروغ فرخ زاد| Forog Farrokhzad

کانون هواداران شادروان: فروغ فرخزاد

به علی گفت مادرش روزی

به علی گفت مادرش روزی

علی کوچیکه

علی بونه گیر

نصف شب از خواب پرید

چشماشو هی مالید با دس

سه چار تا خمیازه کشید

پا شد نشس

 

چی دیده بود ؟

چی دیده بود ؟

خواب یه ماهی دیده بود

یه ماهی ، انگار که به کپه دو زاری

انگار که یه طاقه حریر

با حاشیهء  منجوق کاری

انگار که رو برگ گل لاله عباسی

خامه دوزیش کرده بودن

قایم موشک بازی میکردن تو چشاش

دو تا نگین گرد صاف الماسی

همچی یواش

همچی یواش

خودشو رو اب دراز میکرد

که باد بزن قر نگیاش

صورت آبو ناز میکرد

ادامه مطلب ...

در غروبی ابدی

در غروبی ابدی

- روز یا شب ؟

- نه ، ای دوست ، غروبی ابدیست

با عبور دو کبوتر در باد

چون دو تابوت سپید

و صداهائی از دور ، از آن دشت غریب ،

بی ثبات و سرگردان ، همچون حرکت باد

 

-سخنی باید گفت

سخنی باید گفت

دل من میخواهد با ظلمت جفت شود

سخنی باید گفت

چه فراموشی سنگینی

سیبی از شاخه فرومیافتد

دانه های زرد تخم کتان

زیر منقار قناری های عاشق من میشکنند

گل باقلا ، اعصاب کبودش را در سکر نسیم

میسپارد به رها گشتن از دلهرهء گنگ دگرگونی

 

آه...

در سر من چیزی نیست بجز چرخش ذرات غلیظ سرخ

و نگاهم

مثل یک حرف دروغ

شرمگینست و فرو افتاده

 

- من به یک ماه میاندیشم

- من به حرفی در شعر

- من به یک چشمه میاندیشم

- من به وهمی در خاک

- من به بوی غنی گندمزار

- من به افسانهء نان

- من به معصومیت بازی ها

و به آن کوچهء باریک دراز

که پر از عطر درختان اقاقی بود

- من به بیداری تلخی که پس ازبازی

و به بهتی که پس از کوچه

و به خالی طویلی که پس از عطر اقاقی ها

 

- قهرمانیها ؟

-آه

اسب ها پیرند

- عشق؟

- تنهاست و از پنجره ای کوتاه

به بیابان های بی مجنون مینگرد

به گذرگاهی با خاطره ای مغشوش

از خرامیدن اقی نازک در خلخال

 

- آرزوها ؟

- خود را میبازند

در هماهنگی بیرحم هزاران در

- بسته ؟

- آری ، پیوسته بسته  ، بسته

- خسته خواهی شد

- من به یک خانه میاندیشم

با نفس های پچک هایش ، رخوتناک

با چراغانش روشن ، همچون نی نی چشم

با شبانش متفکر ، تنبل ، بی تشویش

و به نوزادی با لبخندی نامحدود

مثل یک دایرهء پی در پی بر آب

و تنی پر خون ، چون خوشه ای از انگور

 

- من به آوار میاندیشم

و به تاراج وزش های سیاه

و به نوری مشکوک

که شبانگاهان در پنجره میکاود

و به گوری کوچک ، کوچک چون پیکر یک نوزاد

 

- کار... کار ؟

- آری ، اما در آن میز بزرگ

دشمنی مخفی مسکن دارد

که ترا میجود . آرام آرام

همچنان که چوب و دفتر را

و هزاران چیز بیهودهء دیگر را

و سرانجام ، تو در فنجانی چای فرو خواهی رفت

مثل قایق در گرداب

و در اعماق افق ، چیزی جز دود غلیظ سیگار

و خطوط نامفهوم نخواهی دید

 

-یک ستاره ؟

- آری ، صدها ، صدها ، اما

همه در آن سوی شبهای محصور

- یک پرنده ؟

- آری ، صدها ، صدها ، اما

همه در خاطره های دور

با غرور عبث بال زدنهاشان

- من به فریادی در کوچه میاندیشم

- من به موشی بی آزار که در دیوار

گاهگاهی گذری دارد !

 

- سخنی باید گفت

سخنی باید گفت

در سحرگاهان ، در لحظهء لرزانی

که فضا همچون احساس بلوغ

ناگهان با چیزی مبهم میآمیزد

من دلم میخواهد

که به طغیانی تسلیم شوم

من دلم میخواهد

که ببارم از آن ابر بزرگ

من دلم میخواهد

که بگویم    نه    نه     نه    نه

 

 

- برویم

- سخنی باید گفت

- جام ، یا بستر ، یا تنهائی ، یا خواب ؟

- برویم ...

جمعه

جمعه

جمعهء ساکت

جمعهء متروک

جمعهء چون کوچه های کهنه، غم انگیز

جمعهء اندیشه های تنبل بیمار

جمعهء خمیازه های موذی کشدار

جمعهء بی انتظار

جمعهء تسلیم

 

خانهء خالی

خانهء دلگیر

خانهء در بسته بر هجوم جوانی

خانهء تاریکی و تصور خورشید

خانهء تنهائی و تفال و تردید

خانهء پرده، کتاب، گنجه، تصاویر

 

آه، چه آرام و پر غرور گذر داشت

زندگی من چو جویبار غریبی

در دل این جمعه های ساکت متروک

در دل این خانه های خالی دلگیر

آه، چه آرام و پر غرور گذر داشت...

منبع:            http://matrix-1361.blogfa.com/

انتقام

انتقام

باز کن از سر گیسویم بند

پند بس کن، که نمی گیرم پند

در امید عبثی دل بستن

تو بگو تا به کی آخر، تا چند

 

 از تنم جامه برون آر و بنوش

شهد سوزنده لب هایم را

تا به کی در عطشی دردآلود

به سر آرم همه شب هایم را

 

خوب دانم که مرا برده ز یاد

من هم از دل بکنم بنیادش

باده ای، ای که ز من بی خبری

باده ای تا ببرم از یادش

 

شاید از روزنه چشمی شوخ

برق عشقی به دلش تافته است

من اگر تازه و زیبا بودم

او زمن تازه تری یافته است

 

شاید از کام زنی نوشیده است

گرمی و عطر نفس های مرا

دل به او داده و برده است ز یاد

عشق عصیانی و زیبای مرا

 

 گر تو دانی و جز اینست، بگو

پس چه شد نامه، چه شد پیغامش

خوب دانم که مرا برده ز یاد

زآنکه شیرین شده از من کامش

  

منشین غافل و سنگین و خموش

زنی امشب ز تو می جوید کام

در تمنای تن و آغوشی است

تا نهد پای هوس بر سر نام

  

عشق توفانی بگذشته او

در دلش ناله کنان می میرد

چون غریقی است که با دست نیاز

دامن عشق ترا می گیرد

 

 دست پیش آر و در آغوشش گیر

این لبش، این لب گرمش ای مرد

این سر و سینه سوزنده او

این تنش، این تن نرمش، ای مرد

آن کلاغی که پرید...


آن کلاغی که پرید

ازفراز سر ما

و فرو رفت در اندیشه ی آشفته ی ابری ولگرد

و صدایش همچون نیزه ی کوتاهی ، پهنای افق را پیمود

خبر مارا با خود خواهد برد به شهر

 

همه می دانند

همه می دانند

که من و تو از آن روزنه ی سرد عبوس

باغ را دیدیم

و از آن شاخه ی بازیگر دور از دست

سیب را چیدیم

همه می ترسند

 

همه می ترسند ،اما من و تو

به چراغ و آب و آیینه پیوستیم

و نترسیدیم

سخن از پیوند سست دونام

و همآغوشی در اوراق کهنه ی یک دفتر نیست

سخن از گیسوی خوشبخت من است

با شقایق های سوخته ی بوسه ی تو

و صمیمیت تن هامان ، در طراری

و درخشیدن عریانیمان

مثل فلس ماهی ها در آب

سخن اززندگی نقره ای آوازیست

که سحر گاهان فواره ی کوچک می خواند

 

ما در آن جنگل سبز سیال

شبی از خرگوشان وحشی

و در آن دریای مضطرب خونسرد

از صدف های پر از مروارید

و در آن کوه غریب فاتح

از عقابان جوان پرسیدیم

که چه باید کرد؟

 

همه می دانند

همه می دانند

ما به خواب سرد و ساکت سیمرغان ، ره یافته ایم

ما حقیقت را د ر باغچه پیدا کردیم

در نگاه شرم آگین گلی گمنام

و بقا را در یک لحظه ی نا محدود

که دو خورشید به هم خیره شدند

 

سخن از پچ پچ ترسانی در ظلمت نیست

سخن از روزست و پنجره های باز

و هوای تازه

و اجاقی که در آن اشیای بیهوده می سوزند

و زمینی که ز کشتی دیگر بارور است

و تولّد و تکامل و غرور

سخن از دستان عاشق ماست

که پلی از پیغام عطر و نور و نسیم  

بر فراز شب ها ساخته اند

به چمنزار بیا

به چمنزار بزرگ

و صدایم کن ، از پشت نفس های گل ابریشم

همچنان آهو که جفتش را

 

پرده ها از بغضی پنهانی سرشارند

و کبوتر های معصوم

از بلند های برج سپید خود

به زمین می نگرند