فروغ فرخ زاد| Forog Farrokhzad

کانون هواداران شادروان: فروغ فرخزاد

فروغ فرخ زاد| Forog Farrokhzad

کانون هواداران شادروان: فروغ فرخزاد

غروب تشنه تابستان

‏Photo: این شعر را برای تو میگویم 
در یک غروب تشنه تابستان 
در نیمه های این ره شوم آغاز 
در کهنه گور این غم بی پایان
این آخرین ترانه لالاییست 
در پای گاهواره خواب تو 
باشد که بانگ وحشی این فریاد 
پیچد در آسمان شباب تو 
بگذار سایه من سرگردان 
از سایه تو دور و جدا باشد 
روزی به هم رسیم که گر باشد 
کس بین ما نه غیر خدا باشد  ..

فروغ فرخزاد ...‏

دنیا و ظلم....

‏Photo: دنیا به بطالت آبستن شده و ظلم را زاییده است.
از روح تو به کجا بگریزم و از حضور تو کجا بروم ؟!
اگر بالهای باد سحر را بگیرم و در اقصی دریا ساکن شوم
در آنجا نیز سنگینی دست تو بر من است
مرا بادۀ سرگردانی نوشانده ای؛ 
مرا بادۀ سرگردانی نوشانده ای 
چه مهیب است کارهای تو !
چه مهیب است کارهای تو !
فروغ فرخزاد ..‏

خانه سیاه است...

www.youtube.com
خانه سیاه است نام یک فیلم مستند است که فروغ فرخزاد در دهه ۱۳۴۰ درباره جذام‌خانه بابا باغی نزدیک تبریز

صدایی در شب از فروغ


صدایی در شب


نیمه شب در دل دهلیز خموش
ضربه پایی افکند طنین
دل من چون دل گلهای بهار
پر شدم از شبنم لرزان یقین
گفتم این اوست که باز آمده
جستم از جا و در آیینه گیج
بر خود افکندم با شوق نگاه
آه لرزید لبانم از عشق
تار شد چهره آیینه ز آه
شاید او وهمی را می نگریست
گیسویم در هم و لبهایم خشک
شانه ام عریان در جامه خواب
لیک در ظلمت دهلیز خموش
رهگذر هر دم می کرد شتاب
نفسم نا گه در سینه گرفت
گویی از پنجره ها روح نسیم
دید اندوه من تنها را
ریخت بر گیسوی آشفته من
عطر سوزان اقاقی ها را
تند و بیتاب دویدم سوی در
ضربه پاها در سینه من
چون طنین نی در سینه دشت
لیک در ظلمت دهلیز خموش
ضربه پاها لغزید و گذشت
باد آواز حزینی سر کرد
  

forog.blogsky.com

شراب و خون


شراب و خون


نیست یاری تا بگویم راز خویش
ناله پنهان کرده ام در ساز خویش
چنگ اندوهم خدا را زخمه ای
زخمه ای تا برکشم آواز خویش
برلبانم قفل خاموشی زدم
با کلیدی آشنا بازش کنید
کودک دل رنجه ی دست جفاست
با سر انگشت وفا نازش کنید
پر کن این پیمانه را ای هم نفس
پر کن این پیمانه را از خون او
مست مستم کن چنان کز شور می
باز گویم قصه افسون او
رنگ چشمش را چه میپرسی ز من
رنگ چشمش کی مرا پا بند کرد
آتشی کز دیدگانش سر کشید
این دل دیوانه را دربند کرد
از لبانش کی نشان دارم به جان
جز شرار بوسه های دلنشین
بر تنم کی مانده است یادگار
جز فشار بازوان آهنین
من چه میدانم سر انگشتش چه کرد
در میان خرمن گیسوی من
آنقدر دانم که این آشفتگی
زان سبب افتاده اندر موی من
آتشی شد بر دل و جانم گرفت
راهزن شد راه ایمانم گرفت
رفته بود از دست من دامان صبر
چون ز پا افتادم آسمانم گرفت
گم شدم در پهنه صحرای عشق
در شبی چون چهره بختم سیاه
ناگهان بی آنکه بتوانم گریخت
بر سرم بارید باران گناه
مست بودم ‚ مست عشق و مست ناز
مردی آمد قلب سنگم را ربود
بس که رنجم داد و لذت دادمش
ترک او کرد چه می دانم که بود
مستیم از سر پرید ای همنفس
بار دیگر پرکن این پیمانه را
خون بده خون دل آن خودپرست
تا به پایان آرم این افسانه را 

forog.blogsky.com