فروغ فرخ زاد| Forog Farrokhzad

کانون هواداران شادروان: فروغ فرخزاد

فروغ فرخ زاد| Forog Farrokhzad

کانون هواداران شادروان: فروغ فرخزاد

به آفتاب سلامی دوباره خواهم داد

به آفتاب سلامی دوباره خواهم داد

به آفتاب سلامی دوباره خواهم داد
به جویبار که در من جاری بود
به ابرها که فکرهای طویلم بودند
به رشد دردناک سپیدارهای باغ که با من
از فصل های خشک گذر می کردند
به دسته های کلاغان
که عطر مزرعه های شبانه را
برای من به هدیه می آوردند

به مادرم که در آینه زندگی می کرد
و شکل پیری من بود
و به زمین که شهوت تکرار من درون ملتهبش را
از تخمه های سبز می انباشت سلامی دوباره خواهم داد
می آیم می آیم می آیم
با گیسویم : ادامه بوهای زیر خاک
با چشمهایم : تجربه های غلیظ تاریکی
با بوته ها که چیده ام از بیشه های آن سوی دیوار
می آیم می آیم می آیم
و آستانه پر از عشق می شود
و من در آستانه به آنها که دوست می دارند
و دختری که هنوز آنجا
در آستانه پرعشق ایستاده سلامی دوباره خواهم داد

تولدی دیگر
1342

اسیر

‏Photo: اسیر........... اسیر
1331 شمسی

تو را می خواهم و دانم که هرگز 
 به کام دل در آغوشت نگیرم 
تویی آن آسمان صاف و روشن 
من این کنج قفس مرغی اسیرم 
ز پشت میله های سرد تیره 
نگاه حسرتم حیران به رویت 
در این فکرم که دستی پیش آید 
و من ناگه گشایم پر به سویت 
در این فکرم که در یک لحظه غفلت 
 از این زندان خاموش پر بگیرم 
به چشم مرد زندانبان بخندم 
کنارت زندگی از سر بگیرم 
در این فکرم من و دانم که هرگز
مرا یارای رفتن زین قفس نیست 
اگر هم مرد زندانبان بخواهد 
 دگر از بهر پروازم نفس نیست 
ز پشت میله ها هر صبح روشن 
 نگاه کودکی خندد به رویم 
چو من سر می کنم آواز شادی
 لبش با بوسه می آید به سویم
 اگر ای آسمان خواهم که یک روز
 از این زندان خامش پر بگیرم 
 به چشم کودک گریان چه گویم 
ز من بگذر که من مرغی اسیرم 
من آن شمعم که با سوز دل خویش 
 فروزان می کنم ویرانه ای را 
اگر خواهم که خاموشی گزینم 
پریشان می کنم کاشانه ای را‏

شب...


در حباب کوچک
روشنایی خود را می فرسود
ناگهان پنجره پر شد از شب

شب سرشار از انبوه صداهای تهی
شب مسموم از هرم زهر آلود تنفس ها
شب ...
گوش دادم
در خیابان وحشت زده تاریک
یک نفر گویی قلبش را مثل حجمی فاسد
زیر پا له کرد
در خیابان وحشت زده تاریک
یک ستاره ترکید
گوش دادم ...
نبضم از طغیان خون متورم بود
و تنم ...
تنم از وسوسه
متلاشی گشتن
روی خطهای کج و معوج سقف
چشم خود را دیدم
چون رطیلی سنگین
خشک میشد در کف ‚ در زردی در خفقان
داشتم با همه جنبش هایم
مثل آبی راکد
ته نشین می شدم آرام آرام
داشتم
لرد می بستم در گودالم
گوش دادم
گوش دادم به همه زندگیم
موش منفوری در حفره خود
یک سرود زشت مهمل را
با وقاحت می خواند
جیر جیری سمج و نامفهوم
لحظه ای فانی را چرخ زنان می پیمود
و روان می شد بر سطح فراموشی
آه من پر بودم از شهوت ‚ شهوت مرگ
هر دو پستانم از احساسی سرسام آور تیر کشید
آه
من به یاد آوردم
اولین روز بلوغم را
که همه اندامم
باز میشد در بهتی معصوم
تا بیامرزد با آن مبهم آن گنگ آن نامعلوم
در حباب کوچک
روشنایی خود را
در خطی لرزان خمیازه کشید

‏Photo: دریافت............تولدی دیگر 
1342 شمسی

در حباب کوچک 
روشنایی خود را می فرسود 
ناگهان پنجره پر شد از شب 
شب سرشار از انبوه صداهای تهی 
شب مسموم از هرم زهر آلود تنفس ها 
شب ...
گوش دادم
در خیابان وحشت زده تاریک 
یک نفر گویی قلبش را مثل حجمی فاسد
زیر پا له کرد
در خیابان وحشت زده تاریک 
یک ستاره ترکید 
گوش دادم ...
نبضم از طغیان خون متورم بود 
و تنم ...
تنم از وسوسه 
متلاشی گشتن 
روی خطهای کج و معوج سقف 
چشم خود را دیدم 
چون رطیلی سنگین 
خشک میشد در کف ‚ در زردی در خفقان 
داشتم با همه جنبش هایم
مثل آبی راکد 
ته نشین می شدم آرام آرام
داشتم
لرد می بستم در گودالم
گوش دادم
گوش دادم به همه زندگیم
موش منفوری در حفره خود 
یک سرود زشت مهمل را 
با وقاحت می خواند 
جیر جیری سمج و نامفهوم 
لحظه ای فانی را چرخ زنان می پیمود 
و روان می شد بر سطح فراموشی
آه من پر بودم از شهوت  ‚ شهوت مرگ 
هر دو پستانم از احساسی سرسام آور تیر کشید 
آه 
من به یاد آوردم
اولین روز بلوغم را 
که همه اندامم 
باز میشد در بهتی معصوم 
تا بیامرزد با آن مبهم آن گنگ آن نامعلوم 
در حباب کوچک 
روشنایی خود را 
در خطی لرزان خمیازه کشید‏

من از نهایت شب حرف میزنم.

‏Photo: هدیه.......تولدی دیگر ,1342 شمسی

من از نهایت شب حرف میزنم
من از نهایت تاریکی
 و از نهایت شب حرف میزنم
اگر به خانه من آمدی برای من ای مهربان چراغ بیاور 
و یک دریچه که از آن به ازدحام کوچه ی خوشبخت بنگرم‏

فرامین خدایی

تنهایی ماه ......تولدی دیگر
1342 شمسی

در تمام طول تاریکی
سیرسیرکها فریاد زدند
«ماه، ای ماه بزرگ ....»
در تمام طول تاریکی
شاخه ها با آن دستان دراز
که از آنها آهی شهوتناک

سوی بالا می رفت
و نسیم تسلیم
به فرامین خدایانی نشناخته و مرموز
و هزاران نفس پنهان، در زندگی مخفی خاک
و در آن دایره ی سیار نورانی، شبتاب
دقدقه در سقف چوبین
لیلی در پره
غوکها در مرداب
همه با هم ‌ ‚ همه با هم یکریز
تا سپیده دم فریاد زدند :
«ماه، ای ماه بزرگ ...»
در تمام طول تاریکی
ماه در مهتابی شعله کشید
ماه
دل تنهای شب خود بود
داشت در بغض طلایی رنگش می ترکید

ادامه مطلب ...