فروغ فرخ زاد| Forog Farrokhzad

کانون هواداران شادروان: فروغ فرخزاد

فروغ فرخ زاد| Forog Farrokhzad

کانون هواداران شادروان: فروغ فرخزاد

روی خاک >از فروغ

روی خاک

 

 

هرگز آرزو نکرده ام

یک ستاره در سراب آسمان شوم

یا چو روح برگزیدگان

همنشین خامش فرشتگان شوم

هرگز از زمین جدا نبود ه ام

با ستاره آشنا نبوده ام

روی خاک ایستاده ام

با تنم که مثل ساقهء گیاه

باد و آفتاب و آب را

می مکد که زندگی کند

 

بارور ز میل

بارور ز درد

روی خاک ایستاده ام

تا ستاره ها ستایشم کنند

تا نسیمها نوازشم کنند

 

از دریچه ام نگاه می کنم

جز طنین یک ترانه نیستم

جاودانه نیستم

 

جز طنین یک ترانه آرزو نمی کنم

در فغان لذتی که پاکتر

از سکوت سادهء غمیست

آشیانه جستجو نمی کنم

در تنی که شبنمیست

روی زنبق تنم

بر جدار کلبه ام که زندگیست

یادگارها کشیده اند

مردمان رهگذر:

قلب تیرخورده

شمع واژگون

نقطه های ساکت پریده رنگ

بر حروف درهم جنون

 

هر لبی که بر لبم رسید

یک ستاره نطفه بست

در شبم که می نشست

روی رود یادگارها

پس چرا ستاره آرزو کنم؟

 

این ترانهء منست

- دلپذیر دلنشین

پیش از این نبوده بیش از این


Frogh FarrukhZad_22_www-didgaah1-persiangig-com


آفتاب می شود > از فروغ

آفتاب می شود

 

نگاه کن که غم درون دیده ام

چگونه قطره قطره آب می شود

چگونه سایهء سیاه سرکشم

اسیر دست آفتاب می شود

نگاه کن

تمام هستیم خراب می شود

شراره ای مرا به کام می کشد

مرا به اوج می برد

مرا به دام می کشد

نگاه کن

تمام آسمان من

پر از شهاب می شود

 

تو آمدی ز دورها و دورها

ز سرزمین عطرها و نورها

نشانده ای مرا کنون به زورقی

ز عاجها، ز ابرها، بلورها

مرا ببر امید دلنواز من

ببر به شهر شعرها و شورها

 

به راه پرستاره می کشانی ام

فراتر از ستاره می نشانی ام

نگاه کن

من از ستاره سوختم

لبالب از ستارگان تب شدم

چو ماهیان سرخ رنگ ساده دل

ستاره چین برکه های شب شدم

چه دور بود پیش از این زمین ما

به این کبود غرفه های آسمان

کنون به گوش من دوباره می رسد

صدای تو

صدای بال برفی فرشتگان

نگاه کن که من کجا رسیده ام

به کهکشان، به بیکران، به جاودان

 

کنون که آمدیم تا به اوجها

مرا بشوی با شراب موجها

مرا بپیچ در حریر بوسه ات

مرا بخواه در شبان دیرپا

مرا دگر رها مکن

مرا از این ستاره ها جدا مکن

 

نگاه کن که موم شب براه ما

چگونه قطره قطره آب می شود

صراحی دیدگان من

به لای لای گرم تو

لبالب از شراب خواب می شود

نگاه کن

تو میدمی و آفتاب می شود


 

 فروغ و یگانه فرزندش کامیار شاپور:

Frogh FarrukhZad_35_www-didgaah1-persiangig-com

گذران >از فروغ

گذران

 

تا به کی باید رفت

از دیاری به دیاری دیگر

نتوانم، نتوانم جستن

هر زمان عشقی و یاری دیگر

کاش ما آن دو پرستو بودیم

که همه عمر سفر می کردیم

از بهاری به بهار دیگر

آه، اکنون دیریست

که فرو ریخته در من، گوئی،

تیره آواری از ابر گران

چو می آمیزم، با بوسهء تو

روی لبهایم، می پندارم

می سپارد جان عطری گذران

 

آنچنان آلوده ست

عشق غمناکم با بیم زوال

که همه زندگیم می لرزد

چون ترا می نگرم

مثل اینست که از پنجره ای

تکدرختم را، سرشار از برگ،

در تب زرد خزان می نگرم

مثل اینست که تصویری را

روی جریان های مغشوش آب روان می نگرم

شب و روز

شب و روز

شب و روز

 

بگذار که فراموش کنم.

تو چه هستی ، جز یک لحظه، یک لحظه که چشمان

مرا

می گشاید در

برهوت آگاهی ؟

 

بگذار

 که فراموش کنم.


 

فروغ و پسرخوانده اش حسین منصوری:

Frogh FarrukhZad be hamrahe pesar khandeash Husein Mansori_www-didgaah1-persiangig-com

آن روزها >از فروغ

آن روزها

 

آن روزها رفتند

آن روزهای خوب

آن روزهای سالم سرشار

آن آسمان های پر از پولک

آن شاخساران پر از گیلاس

آن خانه های تکیه داده در حفاظ سبز پیچکها

- به یکدیگر

آن  بام های بادبادکهای بازیگوش

آن کوچه های گیج از عطر اقاقی ها

آن روزها رفتند

آن روزهایی کز شکاف پلکهای من

آوازهایم ، چون حبابی از هوا لبریز ، می جوشید

چشمم  به روی هرچه می لغزید

آنرا چو شیر تازه مینوشد

گویی میان مردمکهای

خرگوش نا آرام شادی بود

هر صبحدم با آفتاب پیر

به دشتهای ناشناس جستجو میرفت

شبها به جنگل های تاریکی فرو می رفت

 

آن روزها رفتند

آن روزهای برفی خاموش

کز پشت شیشه ، در اتاق گرم ،

هر دم به بیرون ، خیره میگشتم

پاکیزه برف من ، چو کرکی نرم ،

آرام میبارید

 

بر نردبام کهنه ء   چوبی

بر رشته ء سست طناب رخت

بر گیسوان کاجهای پیر

وو فکر می کردم به فردا ، آه

فردا

حجم سفید لیز .

با خش خش چادر مادر بزرگ آغاز میشد

و با ظهور سایه مغشوش او، در چارچوب در

- که ناگهان خود را رها میکرد در احساس سرد نور -

 

وطرح سرگردان پرواز کبوترها

در جامهای رنگی شیشه.

فردا ...

 

 

 گرمای کرسی خواب آور بود

من تند و بی پروا

دور از نگاه مادرم خط های با طل را

از مشق های کهنه ء خود پاک می کردم

چون برف می خوابید

در باغچه میگشتم افسرده 

در پای گلدانهای خشک یاس

گنجشک های مرده ام را خاک میکردم

 

آن روزها رفتند

آن روزهای ذبه و حیرت

آن روزهای خواب و بیداری

آن روزها هر سایه رازی داشت

هر جعبه‌ی صندوقخانه ء سر بسته گنجی را نهان میکرد

هر گوشه، در سکوت ظهر ،

گویی جهانی بود

هرکس از تاریکی نمی ترسید

در چشمهایم قهرمانی بود

 

آن روزها رفتند

آن روزهای عید

آن انتظار آفتاب و گل

آن رعشه های عطر

در اجتماع اکت و محجوب نرگس های صحرایی

که شهر را در آخرین صبح زمستانی

دیدار میکردند

آوازهای دوره گردان در خیابان دراز لکه های سبز

 

بازار در بوهای سرگردان شناور بود

در بوی تند قهوه و ماهی

بازار در زیر قدمها پهن مشد ، کش میامد ، باتمام

لحظه های راه می آمخت

و چرخ میزد ، در ته چشم عروسکها

بازار مادر بود که میرفت با سرعت به سوی حجم

های رنگی سیال

و باز میامد

با بسته های هدیه با زنبیل های پر

بازار باران بود که میریخت ، که میریخت ،

که میرخت

 

 

آن روزها رفتند

آن روزهای خیرگی در رازهای  جسم

آن روزهای آشنایی های محتاطانه، با زیبایی رگ های

آبی رنگ

دستی که  با یک گل از پشت دیواری صدا میزد

یک دست دیگر را

و لکه های کوچک جوهر  ، بر این دت مشوش ،

مضطرب ، ترسان

و عشق ،

که در سلامی شرم آگین خویشتن را باز گو میکرد

در ظهرهای گرم دودآلود

ما عشقمان را در غبار کوچه میخواندم

ما بازبان ساده ء گلهای قاصد آشنا بودیم

ما قلبهامان را به باغ مهربانی های معصومانه

میبردیم

و به درختان قرض میدادیم

و توپ ، با پیغامهای بوسه در دستان ما میگشت

و عشق بود ، آن حس مغشوشی که در تاریکی

هشتی

ناگاه

محصورمان می کرد

و ذبمان میکرد، در انبوه سوزان نفس ها و تپش ها

و تبسمهای دزدانه

 

آن روزها رفتند

آن روزها مپل نباتاتی که در خورشید میپوسند

از تابش خورشید، پوسند

و گم شدند آن کوچه های گیج از عطر اقاقی ها

در ازدحام پر هیاهوی خیابانهای بی برگشت .

و دختری که گونه هایش را

با برگهای شمعدانی رنگ میزد ، اه

اکنون زنی تنهاست

اکنون زنی تنهاست


فروغ و سینما:

Frogh FarrukhZad_2_www-didgaah1-persiangig-com

فروغ بی‌غروب ما/چهل سال بعد(یادی از فروغ فرخزاد)

فروغ بی‌غروب ما/چهل سال بعد(یادی از فروغ فرخزاد)فروغ بی‌غروب ما/چهل سال بعد(یادی از فروغ فرخزاد) 
در دل شمیران تهران گورستانی وجود دارد به نام ظهیرالدوله. در اعماق آن گورستان اساطیری بر روی سنگی مرمرین نوشته‌اند: اینجا خانه ابدی فروغ فرخزاد است. روح عصیان‌گر فروغ بعد از چهل سال هنوز از اعماق خاک سرد با کلماتی که روی سنگ مزارش حک شده است با ما به نجوا سخن می‌گوید: من از نهایت تاریکی /از نهایت شب حرف می‌زنم / اگر به خانه من آمدی برای من /ای مهربان چراغ بیاور و یک دریچه / که از آن به ازدحام کوچه‌ی خوشبخت بنگرم 
● کتاب و شعر فارسی

۱۵ دی سال ۱۳۱۳ در تهران در خانه‌‌ی قدیمی سرهنگ محمد فرخزاد و توران وزیری‌تبار دختری به دنیا آمد که او را فروغ نام نهادند. فروغ فرخزاد معمولن از گذشته‌ی خود چیزی نمی‌گفت و معتقد بود: حرف زدن در این مورد به نظر من یک کار خیلی خسته کننده  و بی‌فایده است. خب اینکه واقعیته که هر آدم که به دنیا می‌آید بالاخره یک تاریخ تولدی دارد، اهل شهر یا دهی است، توی مدرسه‌ای درس خوانده، یک مشت اتفاقات خیلی معمولی و قراردادی توی زندگی اتفاق افتاده که بالاخره برای همه می‌افتد، مثل توی حوض افتادن در بچگی، یا مثلن تقلب کردن دوره‌ی مدرسه، عاشق شدن دوره‌ی جوانی، عروسی کردن، از این جورچیزها دیگر. فروغ در هفده سالگی با پرویز شاپور ازدواج کرد و از او صاحب فرزندی شد به نام کامیار. در همان سال در ۱۳۳۱ اولین مجموعه‌ی شعرش را با نام «اسیر» منتشر کرد.

ادامه مطلب ...