فروغ فرخ زاد| Forog Farrokhzad

کانون هواداران شادروان: فروغ فرخزاد

فروغ فرخ زاد| Forog Farrokhzad

کانون هواداران شادروان: فروغ فرخزاد

ﻣﻦ از ﺗﻮ ﻣﯿﻤﺮدم


ﻣﻦ از ﺗﻮ ﻣﯽ ﻣﺮدم
اﻣﺎ ﺗﻮ زﻧﺪﮔﺎﻧﯽ ﻣﻦ ﺑﻮدی
ﺗﻮ ﺑﺎ ﻣﻦ ﻣﯽ رﻓﺘﯽ
ﺗﻮ در ﻣﻦ ﻣﯽ ﺧﻮاﻧﺪی
وﻗﺘﯽ ﮐﻪ ﻣﻦ ﺧﯿﺎﺑﺎﻧﮫﺎ را
ﺑﯽ ھﯿﭻ ﻣﻘﺼﺪی ﻣﯽ ﭘﯿﻤﻮدم
ﺗﻮ ﺑﺎ ﻣﻦ ﻣﯽ
رﻓﺘﯽ
ﺗﻮ در ﻣﻦ ﻣﯽ ﺧﻮاﻧﺪی
ﺗﻮ از ﻣﯿﺎن ﻧﺎروﻧﮫﺎ ﮔﻨﺠﺸﮑﮫﺎی ﻋﺎﺷﻖ را
ﺑﻪ ﺻﺒﺢ ﭘﻨﺠﺮه دﻋﻮت ﻣﯽ ﮐﺮدی
وﻗﺘﯽ ﮐﻪ ﺷﺐ ﻣﮑﺮر ﻣﯿﺸﺪ
وﻗﺘﯽ ﮐﻪ ﺷﺐ ﺗﻤﺎم ﻧﯿﻤﺸﺪ
ﺗﻮ از ﻣﯿﺎن ﻧﺎروﻧﮫﺎ ﮔﻨﺠﺸﮏ ھﺎی ﻋﺎﺷﻖ را
ﺑﻪ ﺻﺒﺢ ﭘﻨﺠﺮه دﻋﻮت ﻣﯿﮑﺮدی
ﺗﻮ ﺑﺎ ﭼﺮاﻏﮫﺎﯾﺖ ﻣﯽ آﻣﺪی ﺑﻪ ﮐﻮﭼﻪ ﻣﺎ
ﺗﻮ ﺑﺎ ﭼﺮاﻏﮫﺎﯾﺖ ﻣﯽ آﻣﺪی
وﻗﺘﯽ ﮐﻪ ﺑﭽﻪ ھﺎ ﻣﯽ رﻓﺘﻨﺪ
و ﺧﻮﺷﻪ ھﺎی اﻗﺎﻗﯽ ﻣﯽ ﺧﻮاﺑﯿﺪﻧﺪ
و ﻣﻦ در آﯾﻨﻪ ﺗﻨﮫﺎ ﻣﯽ ﻣﺎﻧﺪم
ﺗﻮ ﺑﺎ ﭼﺮاﻏﮫﺎﯾﺖ ﻣﯽ آﻣﺪی ...
ﺗﻮ دﺳﺘﮫﺎﯾﺖ را ﻣﯽ ﺑﺨﺸﯿﺪی
ﺗﻮ ﭼﺸﻤﮫﺎﯾﺖ را ﻣﯽ ﺑﺨﺸﯿﺪی
ﺗﻮ ﻣﮫﺮﺑﺎﻧﯿﺖ را ﻣﯽ ﺑﺨﺸﯿﺪی
وﻗﺘﯽ ﮐﻪ ﻣﻦ ﮔﺮﺳﻨﻪ ﺑﻮدم
ﺗﻮ زﻧﺪﮔﺎﻧﯿﺖ را ﻣﯽ ﺑﺨﺸﯿﺪی
ﺗﻮ ﻣﺜﻞ ﻧﻮر ﺳﺨﯽ
ﺑﻮدی
ﺗﻮ ﻻﻟﻪ ھﺎ را ﻣﯿﭽﯿﺪی
و ﮔﯿﺴﻮاﻧﻢ را ﻣﯽ ﭘﻮﺷﺎﻧﺪی
وﻗﺘﯽ ﮐﻪ ﮔﯿﺴﻮان ﻣﻦ از ﻋﺮﯾﺎﻧﯽ ﻣﯽ ﻟﺮزﯾﺪﻧﺪ
ﺗﻮ ﻻﻟﻪ ھﺎ را ﻣﯽ ﭼﯿﺪی
ﺗﻮ ﮔﻮﻧﻪ ھﺎﯾﺖ را ﻣﯽ ﭼﺴﺒﺎﻧﺪی
ﺑﻪ اﺿﻄﺮاب ﭘﺴﺘﺎن ھﺎﯾﻢ
وﻗﺘﯽ ﮐﻪ ﻣﻦ دﯾﮕﺮ
ﭼﯿﺰی ﻧﺪاﺷﺘﻢ ﮐﻪ ﺑﮕﻮﯾﻢ
ﺗﻮ ﮔﻮﻧﻪ ھﺎﯾﺖ را ﻣﯽ ﭼﺴﺒﺎﻧﺪی
ﺑﻪ اﺿﻄﺮاب ﭘﺴﺘﺎﻧﮫﺎﯾﻢ
و ﮔﻮش ﻣﯽ دادی
ﺑﻪ ﺧﻮن ﻣﻦ ﮐﻪ ﻧﺎﻟﻪ ﮐﻨﺎن ﻣﯽ رﻓﺖ
و ﻋﺸﻖ ﻣﻦ ﮐﻪ ﮔﺮﯾﻪ ﮐﻨﺎن ﻣﯽ ﻣﺮد
ﺗﻮ ﮔﻮش ﻣﯽ دادی
اﻣﺎ ﻣﺮا ﻧﻤﯽ دﯾﺪی

و این منم.....زنی تنها

و این منم
زنی تنها
در آستانه ی فصلی سرد
در ابتدای درک هستی آلوده ی زمین
و یأس ساده و غمناک اسمان
و ناتوانی این دستهای سیمانی.

زمان گذشت
زمان گذشت و ساعت چهار بار نواخت
ساعت چهار بار نواخت
امروز روز اول دی ماه است
من راز فصلها را می دانم
و حرف لحظه ها را می فهمم
نجات دهنده در گور خفته است
و خاک ، خاک پذیرنده
اشارتیست به آرامش

ادامه مطلب ...

بوسه

بوسه

در دو چشمش گناه می خندید
بر رخش نور ماه می خندید
در گذرگاه آن لبان خموش
شعله یی بی پناه می خندید
شرمناک و پر از نیازی گنگ
با نگاهی که رنگ مستی داشت
در دو چشمش نگاه کردم و گفت
باید از عشق حاصلی برداشت
سایه یی روی سایه یی خم شد
در نهانگاه رازپرور شب
نفسی روی گونه یی لغزید
بوسه یی شعله زد میان دو لب
آخرین تصویر برجا مانده از شادروان : فروغ فرخ زاد

در برابر خدا

در برابر خدا

از تنگنای محبس تاریکی
از منجلاب تیره این دنیا
بانگ پر از نیاز مرا بشنو
آه ای خدا ی قادر بی همتا
یکدم ز گرد پیکر من بشکاف
بشکاف این حجاب سیاهی را
شاید درون سینه من بینی
این مایه گناه و تباهی را
دل نیست این دلی که به من دادی
در خون تپیده آه رهایش کن
یا خالی از هوی و هوس دارش
یا پای بند مهر و وفایش کن
تنها تو آگهی و تو می دانی
اسرار آن خطای نخستین را
تنها تو قادری که ببخشایی
بر روح من صفای نخستین را
آه ای خدا چگونه ترا گویم
کز جسم خویش خسته و بیزارم
هر شب بر آستان جلال تو
گویی امید جسم دگر دارم
از دیدگان روشن من بستان
شوق به سوی غیر دویدن را
لطفی کن ای خدا و بیاموزش
از برق چشم غیر رمیدن را
عشقی به من بده که مرا سازد
همچون فرشتگان بهشت تو
یاری به من بده که در او بینم
یک گوشه از صفای سرشت تو
یک شب ز لوح خاطر من بزدای
تصویر عشق و نقش فریبش را
خواهم به انتقام جفاکاری
در عشقش تازه فتح رقیبش را
آه ای خدا که دست توانایت
بنیان نهاده عالم هستی را
بنمای روی و از دل من بستان
شوق گناه و نقش پرستی را
راضی مشو که بنده ناچیزی
عاصی شود بغیر تو روی آرد
راضی مشو که سیل سرشکش را
در پای جام باده فرو بارد
از تنگنای محبس تاریکی
از منجلاب تیره این دنیا
بانگ پر از نیاز مرابشنو
آه ای خدای قادر بی همتا

یادی از گذشته

یادی از گذشته

شهریست در کنار آن شط پر خروش
با نخلهای در هم و شبهای پر ز نور
شهریست در کناره آن شط و قلب من
آنجا اسیر پنجه یک مرد پر غرور
شهریست در کناره آن شط که سالهاست
آغوش خود به روی من و او گشوده است
بر ماسه های ساحل و در سایه های نخل
او بوسه ها ز چشم و لب من ربوده است
آن ماه دیده است که من نرم کرده ام
با جادوی محبت خود قلب سنگ او
آن ماه دیده است که لرزیده اشک شوق
در آن دو چشم وحشی و بیگانه رنگ او
ما رفته ایم در دل شبهای ماهتاب
با قایقی به سینه امواج بیکران
بشکفته در سکوت پریشان نیمه شب
بر بزم ما نگاه سپید ستارگان
بر دامنم غنوده چو طفلی و من ز مهر
بوسیده ام دو دیده در خواب رفته را
در کام موج دامنم افتاده است و او
بیرون کشیده دامن در آب رفته را
اکنون منم که در دل این خلوت و سکوت
ای شهر پر خروش ترا یاد میکنم
دل بسته ام به او و تو او را عزیز دار
من با خیال او دل خود شاد میکنم